عصارۀ عصر

 

 

عصارۀ عصر

taz9

بر من ببار ای عطش باستانی ام

من تشنه کام بارقه ای آسمانی ام

روزی گذشت قافلۀ عشق از این دیار

بر دامنش نشست غبار جوانی ام

تا در دلم دمیده شد،آن روح اعتقاد

گم شد در آستان حضورش نشانی ام

نامش طلوع صبح و سلامی دوباره بود

اینک هلاک آن نفس آسمانی ام

چشمش طلایه دار بهاری شکفته بود

بر شاخه های بی بر و خشک خزانی ام

ای روح جاودانۀ این قرن کیستی

کاین گونه در مدار خدا می کشانی ام

با واژه های معنوی خویش روز و شب

از گرد و خاک بی خبری می تکانی ام

رفتی و داغ عشق تو در دل نشسته است

سر باز کرده بعد تو زخم نهانی ام

عطر تو روزگار بلوغ شهادت است

مرد حماسه،مرد خطر،جاودانی ام!

پروانه نجاتی

‎ ‎

حضورج. 79صفحه 186