در سوگ خورشید

در سوگ خورشید

علی موسوی گرمارودی

 

مردی که آهن از نفسش نرم می‌شد

و عزمش، پیشاپیش کالبد گام برمی‌داشت

و تنش پاسدار روح وی بود. 

مردی به صداقت گیاه باغچه‌هامان:

هرگز دیده‌ای شمعدانی، دروغ بگوید

هرگز دید‌ه‌ای قرنفل، چاپلوسی کند

یا سرو، پیش سپیدار، سر فرود آورد

مردی به روانی موج 

در خاستن 

و کران تا کران رفتن


حضورج. 8صفحه 242

مردی به زلالی باران 

در نوشاندن

به صداقتِ آتش 

در سوختن 

مردی که پولاد از چین ابرویش

به هم می‌پیچید 

و الماس از نگاهش سوراخ می‌شد

مردی که نگه نمی‌کرد 

می‌نگریست

 

حضورج. 8صفحه 243

مردی که غمان امّت را 

در خویش 

می‌گریست. 

لبانش در گفتن 

و چشمانش در شنفتن

مردی با چشم و زبان و گوشی در صداقت برابر 

مردی که با طراوت می‌گفت

با سخاوت می‌شنفت

مردی که گلخنده‌اش از سنگ و آهن 

شکوفه می‌رویاند

 

حضورج. 8صفحه 244

بی تو اینک جهان چه خواهد کرد؟

ای سنگ محک

اگر تو نبودی

کجا شیشۀ عرفات 

و برخی دیگر از شیشه‌های مات 

می‌شکست؟

اگر تو نبودی 

شاید ما هنوز

ستمهای پیچیده در زرورق را 

به نام شکلات می‌مکیدیم

 

حضورج. 8صفحه 245

اگر تو نبودی 

ما کی به خود می‌رسیدیم؟

اگر تو نبودی

وهن وابستگی را

چگونه از پیشانی تاریخمان می‌ستردیم؟

هیچ آزاده نیست که وامدار تو نیست

من خود به تو وامی مضاعف دارم:

اگر چشمان مهربان تو

عبور صادق پروانه‌ها را

در بوستان به خاطر نمی‌سپرد

 

حضورج. 8صفحه 246

و حقجویی سلیمانیّت

عدل را در خانۀ موران به میهمانی نمی‌بُرد

اینک من، در سوگ تو

این برگ سبز را نیز

به ملت خود

هدیه نمی‌توانستم کرد. 

بیا فتوّت آن پیر می‌فروش نگر

که جرعه‌ای ز کرامت، به خاک راه افکند

اینک شکوه تو را بر دوش می‌برند

تا در خاک نهند

اما تمام روی زمین، از تو بارور

و آسمان از روح تو، پر شده ست. 

دو روز پیش

 

حضورج. 8صفحه 247

کودکی تو را می‌‌بوسید

و تو چنان زلال او را می‌نگریستی که 

معصومیت کودک

در کف‍ﮥ نگاه تو

سبکبار می‌شد

دریغا آن سطوت

به وسعت یک جهان

که در چنبر بازوان کودکی می‌گنجید

دریغا مردی از تاریخ پیشتر

و از همه بیشتر

مردی که از بهار یادگار ماند

چون بذر در خاک شد

اما، در شکفتن ماندگار ماند. 

 

حضورج. 8صفحه 248