آن روز خوب
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 92
علی آقا غفار
دیگر داشت حوصله اش سر می رفت. از بس که به در و دیوار اتاق زل زده بود، کلافه شده بود. صندلی چرخدارش را به حرکت درآورد و چرخی دیگر در اتاق زد. نزدیک قفس قناری اش که رسید، ایستاد. پرنده هم انگار، از اسارت خسته شده بود. بدون آرامش، در فضای تنگ و بستۀ قفس پرواز می کرد و گهگاه، روی چوب وسط یا بر دیوارۀ قفس می نشست.
آواز زیبای قناری، یک بار دیگر در اتاق پیچید. لبخندی آرام بر صورت مجید نقش بست. دستش را بلند کرد و قفس قناری را به زحمت از دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد، با دستان کوچکش صندلی چرخدار را حرکت داد تا رسید به کنار پنجره. از آن بالا، به خیابان نگاه کرد. خیابان از مردم پُر بود. سعی کرد که برادرش را در بین آن جمعیّت ببیند؛ امّا هر قدر که تقلّا کرد، موفق نشد.
قناری، همچنان در داخل قفس، بیتابی می کرد. مجید، نگاهی به قناری انداخت و به آرامی گفت: «چه خبره، مثل اینکه تو هم امروز، یک جور دیگری شده ای! اصلاً آرام و قرار نداری».
نگاه مجید، دوباره با خیابان پیوند خورد. با اشتیاق، سعی کرد که انتهای خیابان را ببیند. تا چشم کار می کرد جمعیت بود؛ مجید خسته شد. دوباره به صندلی تکیه داد و زیر لب گفت: «تنهایی چقدر بد است، حوصلۀ آدم حسابی سر می رود؛ ولی خوب زیاد که طول نمی کشد. وقتی که «آقا» بیاید، مامان و بابام هم برمی گردند خانه؛ ولی کو تا بهشت زهرا، خیلی راه است».
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 93
مجید مقداری جا به جا شد و افکارش را زیر و رو کرد: «بیچاره سعید، چقدر دلش می خواست که می رفت به بهشت زهرا و به صحبتهای آقا گوش می کرد؛ ولی به خاطر من مجبور شد که در خانه بماند. چقدر اصرار کردم تا راضی شد که او هم به کنار خیابان برود. حتماً الآن همه اش در فکر من است. چقدر خوب می شد اگر می توانست مرا ببیند، لابد خیالش کمی راحت می شد».
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 94
بعد، مثل اینکه فکری به خاطرش رسیده باشد، لبخندی زد و آرام زمزمه کرد: «بهتر است پنجره را باز کنم. هوا که بد نیست، اصلاً انگار نه انگار که زمستان است. اینطوری بهتر است. آن وقت می توانم تا نیمۀ خیابان را ببینم. شاید هم شانس بیاورم و من هم بتوانم «آقا» را ببینم».
ناگهان، غمی وجود مجید را دربرگرفت. ابروانش را درهم کشید و با ناراحتی گفت: «کاشکی من هم می توانستم به کنار خیابان بروم. راستی که خیلی کیف دارد!». بعد، دست برد و به آرامی پنجره را گشود. نسیم خنکی، با ملایمت، صورتش را نوازش کرد. انگار پرنده هم، جانی دوباره گرفته بود که آنطور با اشتیاق، پر و بال می زد و به گوشه و کنار قفس می رفت، طوری که مجید، با نگرانی، دستهایش را دور قفس قناری حلقه کرد و در حالی که به پرنده خیره شده بود، گفت: «چه کار داری می کنی؟ چه خبر شده؟ می خواهی خودت را بکشی؟ این جور که تو داری پر می زنی، اگر یک وقت بالت برود لای میله های قفس و گیر کند و بشکند، من چه کار کنم، هان؟».
مجید، بینی اش را به میله های قفس چسباند و با صدایی آرامتر گفت: «تو که می دانی چقدر دوستت دارم، از آن روزی که دایی عبدالله تو را برای من آورد تا حالا که حسابی بزرگ شده ای و آوازهای قشنگ می خوانی، یک روز از تو دور نبوده ام. حتی پارسال هم که می رفتیم مشهد، تو را با خودم بردم. یادت هست؟ اصلاً خیلی به تو عادت کرده ام. هر روز صبح، با صدای آواز تو از خواب بلند می شوم، مگر نه؟».
مجید، حسابی مشغول صحبت با قناری شده بود که یکمرتبه، صدای مردم اوج گرفت. قفس قناری را در دست گرفت و روی صندلی چرخدارش تکانی خورد. آنقدر سر خود را از پنجره بیرون داد که نزدیک بود صندلی از زیر پایش در برود. به خیابان نگاه کرد. مردم، چون امواج دریا، در حرکت
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 95
بودند. از دور، چند ماشین را دید که با چراغهای روشن، در لابه لای مردم حرکت می کردند. همه جا پُر بود از فریاد «الله اکبر، خمینی رهبر».
مردم، شاخه های گل به طرف ماشینها می انداختند. زنها، با چادرهای سیاهشان، نیمی از خیابان را گرفته بودند. همه، آنقدر هیجان زده بودند که نمی دانستند چه کار باید بکنند. یکی روی سقف ماشینی در کنار خیابان رفته بود. دیگری از روی پشت بام، مشتهایش را گره کرده بود و فریاد می زد. عده ای به دنبال ماشین می دویدند. خیابان و پیاده رو، از جمعیت موج می زد. مجید چشمان خود را به ماشین اولی دوخته بود و جدا نمی کرد. احساس عجیبی به او دست داده بود. از شادی، بغضی در گلویش چنگ انداخت. بدون اینکه خودش متوجه باشد، با مردم همصدا شد: «الله اکبر، خمینی رهبر».
برای یک لحظه، نگاهش با نگاه «آقا» گره خورد: «خدایا، امام را دیدم.» بغضش می خواست بترکد. دلش می خواست که از خوشحالی و هیجان گریه کند؛ امّا داشت از ته دل می خندید. تاکنون هیچ وقت اینجوری نخندیده بود.
ماشینها، از زیر پنجره رد شدند و از میان اشک شادی مردم گذشتند. مجید، دوباره به صندلی اش تکیه داد. هنوز لبخند بر روی لبانش بود. به قناری نگاه کرد و با هیجان گفت: «تو هم «آقا» را دیدی، هان؟ من که به آرزویم رسیدم».
دلش طاقت نیاورد. دوباره سر خود را از پنجره بیرون برد و به پیچ خیابان نگاه کرد. به آنجایی که ماشینها، در لا به لای مردم گم می شدند. دلش می خواست که می توانست مثل بقیه مردم، دنبال ماشینها بدود.
نگاهش را به داخل اتاق بازگرداند. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد.
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 96
در قفس را گشود و قناری را گرفت. برای چند لحظه به پرهای زیبای آن نگاه کرد. پرنده تقلا می کرد. مجید، به آرامی سر قناری را بوسید و دستانش را به بیرون از پنجره برد. نسیم ملایم، پرهای قناری را به بازی گرفت. مجید، یک بار دیگر به پرنده نگاه کرد و به آرامی دستانش را گشود. انگار قناری، آزادی اش را باور نداشت لحظه ای مکث کرد و سپس از میان دستهای لرزان مجید، پرگشود و در میان آسمان آبی گم شد.
مجید با صدایی که از شادی می لرزید، فریاد زد: «برو قناری، برو به دنبال آقا، برو به او برس، اگر من نمی توانم تو که می توانی، برو...».
بعد چشمانش را بست. در نظرش، آقا را دید که بر روی او لبخند می زند. قفس بی پرنده هنوز در دست مجید بود. به جای آواز قناری، صدای زیبای مردم در اتاق پیچید: «استقلای، آزادی، جمهوری اسلامی».
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 97