فریاد

فریاد


کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 86
 محمد ناصری

‏شب از نیمه گذشته بود. ستاره ها هنوز در آسمان می درخشیدند و ماه‏‎ ‎‏کم کم روی خود را پنهان می کرد. بیرون شهر، جیپها و کامیونهای ارتشی‏‎ ‎‏پشت سرهم پارک می کردند. کماندوها و سربازها یکی پس از دیگری از‏‎ ‎‏ماشینها، پایین می پریدند. فرمانده کماندوها که مردی درشت هیکل بود،‏‎ ‎‏اخمهایش را درهم کشیده بود و با لحن خشنی فرمان می داد. از چهرۀ گرفتۀ‏‎ ‎‏آنها خشونت و بی رحمی می بارید. طولی نکشید که صدها کماندو در‏‎ ‎‏صفهای منظم آماده شدند.‏

‏وقتی فرمان حرکت داده شد؛ در صفها، موجی افتاد و کماندوها با‏‎ ‎‏قدمهای شمرده در حالی که تفنگها و سرنیزه های آنها در زیر نور چراغ‏‎ ‎‏ماشینها برق می زد، به راه افتادند. گامهای خشک و آهستۀ آنان سکوت‏‎ ‎‏شبانگاهی را در هم می شکست.‏

‏آنها رو به شمال به درون خیابانهای شهر کشیده شدند. حرکت آنها نشان‏‎ ‎‏می داد کاری مهم و خطرناک درپیش دارند. اطراف خود را به دقّت‏‎ ‎‏می پاییدند و سعی می کردند با کمترین سر و صدا حرکت کنند.‏

‏شهر ساکت و آرام بود. در گوشه و کنار خیابانها بیرقهای سیاه به چشم‏‎ ‎‏می خورد و اطراف مساجد سیاهپوش بود.‏

‏کماندوها به گروههای مختلف تقسیم شده بودند. آنها با وحشت به‏‎ ‎‏دیوارهای کوتاه و بلند ساختمانهای اطراف خیابان نگاه می کردند و به درون‏‎ ‎‏کوچه ها سر می کشیدند و به جلو می رفتند. بنز قدیمی سیاه رنگی هم در ‏‎ ‎

کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 87
‏پشت سرشان بود که داخل آن دیده نمی شد. کم کم به پل آجری رودخانۀ‏‎ ‎‏وسط شهر رسیدند. با عبور از آن بر سرعت حرکت آنها افزوده شد. پلیسهای‏‎ ‎‏شهر راه را برای عبورشان آماده کرده بودند. چیزی نگذشت که از گنبد و‏‎ ‎‏گلدسته های برافراشتۀ شهر دور شدند و با گذشتن از عرض خیابان به طرف‏‎ ‎‏کوچه ای رفتند.‏

‏خانه های نسبتاً قدیمی با دیوارهای خشتی و آجری کوچه در برابرشان‏‎ ‎‏صف کشیده بودند و آنها جلوی هر خانه ای توقفی می کردند و مأموری‏‎ ‎‏می گذاشتند، آخر کوچه، سه راهی می شد. در سمت چپ سه راهی، چند‏‎ ‎‏درخت بلند و کشیده قرار داشت. شاخ و برگ درختان روی کوچه را پوشانده‏‎ ‎‏بود. کماندوها به سمت راست پیچیدند. ماشین سیاهرنگ- که از سر کوچه‏‎ ‎‏آن را خاموش کرده بودند و عدّه ای از کماندوها آن را هل می دادند- به دنبال‏‎ ‎‏آنها می آمد. ماشین را نزدیک خانه ای متوقّف کردند. آن آخرین خانۀ کوچه‏‎ ‎‏بود. خانه، ساده و معمولی به نظر می رسید. دیوارهای نسبتاً بلند و قدیمی‏‎ ‎‏داشت که در فاصله های منظمی میخهای آهنین به آن کوبیده شده بود.‏

‏عده ای از کماندوها مقابل در خانه ایستادند. در چهره و حرکات آنها‏‎ ‎‏اضطراب و هیجان شدیدی به چشم می خورد. وقتی به سرتاسر خانه نگاه‏‎ ‎‏می کردند، ترس آنها را می گرفت. منزل محاصره شد.‏

‏کماندوها تفنگها و مسلسلهای خود را به سوی خانه نشانه رفته بودند و‏‎ ‎‏انگشتها روی ماشه ها بود. اندکی بعد فرمان حمله صادر شد.‏

‏کماندوها با سرعت خود را به درون منزل کشاندند. سعی می کردند سر و‏‎ ‎‏صدای زیادی به راه نیندازند. در مدّت کوتاهی، همه چیز را به هم ریختند.‏‎ ‎‏تمام منزل و اتاقها را گشتند. چند تن را در منزل یافتند؛ ولی پیدا بود هنوز‏‎ ‎‏گمشدۀ خود را به دست نیاورده اند. دقایقی بعد، نیروها خسته و ناامید دست‏‎ ‎

کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 88
‏از تلاش و جست و جو کشیدند. فرمانده عصبانی بود و به آنها ناسزا‏‎ ‎‏می گفت و زیر لب غرغر می کرد. پس کو، کجاست، ناگهان فکری به‏‎ ‎‏خاطرش رسید...‏

‏در بستر ساده ای خوابیده بود. سیمای نورانی اش، در تاریکی برق می زد.‏‎ ‎‏در پیشانی بلندش خطوطی کوتاه وجود داشت که بزرگی و جلال او را نشان‏‎ ‎‏می داد. ابروهای کشیده ای داشت و ریش بلند و خاکستری رنگش زیبایی‏‎ ‎‏خاصّی به چهرۀ او بخشیده بود. آثار شجاعت در چهره اش موج می زد.‏‎ ‎‏آهسته پلکهای خود را باز کرد. نفس بلندی کشید و تکانی خورد. به آرامی از‏‎ ‎‏بستر برخاست. وقت نماز شب بود. باید به راز و نیاز می پرداخت. او آن‏‎ ‎‏ساعتها را زیباترین لحظات عمر خود می دانست؛ از همه چیز می برید و در‏‎ ‎‏میان سجاده اش به عالمی دیگر می رفت. ‏

کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 89
‏داشت برای نماز آماده می شد که صداهای مشکوکی توجّهش را جلب‏‎ ‎‏کرد. احساس کرد در کوچه خبرهایی است. دقت کرد، درست می شنید.‏‎ ‎‏ناگهان صدای ناله ای او را از جا کند. صدای ناله برایش آشنا آمد.‏

‏صدای یکی از کارکنان منزلش بود که افرادی در حال اذیت و آزارش‏‎ ‎‏بودند. درنگ نکرد و به سراغ پسرش رفت. او در خواب بود. صدایش کرد:‏

‏- مصطفی! مصطفی!‏

‏تکرار صدای پدر او را بیدار کرد. چشمهایش را مالید و برخاست؛ در‏‎ ‎‏حالی که تعجب سرتاپایش را گرفته بود، پرسید: چه شده است؟‏

‏پدر او را متوجّه سر و صداهای کوتاه و عجیب کرد. مصطفی به سوی‏‎ ‎‏پشت بام آمده و آهسته به طرف لبۀ بام نزدیک شد. نگاهش را به درون کوچه‏‎ ‎‏سرازیر کرد. دلش فرو ریخت. کوچه پر از کماندو بود. ناله ها از خانۀ‏‎ ‎‏روبه رو می آمد. نفهمید چگونه برگشت. فقط احساس کرد جلوی پدرش‏‎ ‎‏ایستاده و هر چه دیده است برای او می گوید.‏

‏پدر بدون مصطفی به سوی درِ خانه به راه افتاد. قامت بلند و استوارش‏‎ ‎‏عظمت خاصّی به او داده بود. هنوز گاه گاهی صدای مرد به گوشش‏‎ ‎‏می رسید. چیزی را از او می خواستند. خوب می فهمید، آنها خود او را‏‎ ‎‏می خواهند. دستانش روی قفل چرخید و در باز شد. پا به کوچه نهاد و در‏‎ ‎‏آستانۀ در ظاهر شد. بانگ زد: ‏

‏- «روح الله خمینی منم، چرا اینها را می زنید؟»‏

‏کماندوها سراسیمه به طرف او برگشتند. از شدّت اضطراب به سختی بر‏‎ ‎‏خود مسلّط می شدند؛ با نهیب فرمانده دور او را گرفتند. بیشتر آنها از ترس‏‎ ‎‏می لرزیدند. با احترام از او خواستند سوار ماشین سیاهرنگ شود. آرام و‏‎ ‎‏مطمئن به سوی ماشین رفت.‏

کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 90
‏لحظاتی بعد، درِ ماشین بسته شد. چند کماندو آن را به سوی خیابان هل‏‎ ‎‏دادند و بقیه به دنبال آن حرکت کردند.‏

‏آقا مصطفی همه چیز را می دید. در ته دلش غم سنگینی را احساس‏‎ ‎‏می کرد. دنیا در نظرش تیره و تار شده بود. ناگهان در میان تاریکی فریادش‏‎ ‎‏شهر قم را لرزاند.‏

‏- «مردم! خمینی را بردند».‏

 

کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 91