پرواز
افشین علاء
کبوتر در حالی که گل سرخی به منقار داشت، نفس نفس زنان روی درخت کوچک حیاط نشست و گفت: آخ!... بالاخره رسیدم. چقدر خسته ام! چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده! خدا کند زودتر او را ببینم! دلم بدجوری شور می زند!
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 81
کبوتر از راه دوری می آمد. گاه گاه از این راه دور برای دیدن «او» آنجا می آمد. از شهر او تا آنجا راه درازی بود؛ اما شوق دیدار او باعث می شد که کبوتر این همه راه را پرواز کند و به آنجا بیاید. وقتی که از راه می رسید، آنقدر روی ایوان خانه می نشست تا او بیاید و در کنارش بنشیند. برایش دانه بریزد و آب بیاورد. آن وقت با هم غرق صحبت می شدند، به قدری که کبوتر نمی فهمید زمان چگونه می گذرد. تا اینکه وقت نماز می شد و کبوتر می دید که او برای گرفتن وضو از جا بلند شده است. با او خداحافظی می کرد، پر می زد و می رفت. در حالی که دلش لبریز از شادی بود می توانست تا سفر بعدی با خاطرۀ آن دیدار پرواز کند و خوشحال باشد.
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 82
آن روز گرم خرداد هم کبوتر، خسته و نفس زنان خودش را به آنجا رسانده بود؛ اما این بار با دفعه های قبل فرق داشت. نگرانی عجیبی داشت و دلش بدجوری شور می زد. آخر به او خبر بدی داده بودند. خبر از کسی که کبوتر آن همه دوستش داشت. گفته بودند که حال او خوب نیست. کبوتر به محض شنیدن این حرف، با شاخه ای گل سرخ، به سوی آنجا پرکشیده و حالا که رسیده بود، با نگرانی و بغض منتظر بود تا او را ببیند.
لحظه ها به کندی می گذشت، خبری از او نبود. کبوتر که از بی طاقتی، از این شاخه به آن شاخه می پرید، پر زد و روی ایوان نشست و به در شیشه ای زل زد. در اتاق کسی نبود، با خودش گفت: «اگر حال او خوب نباشد، حتماً نمی تواند بیرون بیاید. بنابراین نباید بیهوده منتظر باشم؛ امّا... امّا چرا در اتاق خودش نیست؟ شاید در اتاق دیگری خوابیده باشد! پس من چه طور از حالش باخبر شوم؟»
این را گفت و باز هم منتظر شد؛ اما هیچ خبری نبود. سکوت عجیبی در خانه حکمفرما شده بود. مدتی گذشت. کبوتر دیگر طاقت نیاورد و شروع کرد خودش را به در شیشه ای زدن. بالها و نوکش را به در می زد و سر و صدا می کرد. آنقدر این کار را ادامه داد تا بالاخره یک نفر که از دور صدای بال بال زدن او را شنیده بود، به پشت در آمد. کبوتر تپش دلش شدیدتر شد؛ فکر کرد شاید او باشد؛ اما او نبود، یک نفر دیگر بود، خسته و ناراحت به نظر می رسید.
در را باز کرد و با نگرانی به کبوتر زل زد. کبوتر بغض کرده بود و نمی توانست چیزی بگوید؛ اما انگار آن شخص از چشمهای کبوتر فهمیده بود که چه می خواهد بگوید. شاید قبلاً کبوتر را دیده بود. به همین علت با صدایی آرام و گرفته گفت: «چه شده کبوتر؟ چرا بال بال می زنی؟ آمده ای او
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 83
را ببینی؛ نه؟ حتماً شنیده ای که حالش خوب نیست...؟»
کبوتر چیزی نگفت. به چشمهای او زل زده بود. آن شخص ادامه داد: «طفلکی! خودت را ناراحت نکن! او فعلاً اینجا نیست».
کبوتر جا به جا شد؛ یعنی اینکه پس کجاست؟ آن شخص هم که انگار سؤال او را فهمیده بود گفت: «او را به بیمارستان برده اند. اگر می خواهی او را ببینی، برو به آنجا!» و بعد، با انگشت به سمتی اشاره کرد. کبوتر دیگر مکث نکرد. بدون آنکه درست ببیند آن شخص کدام سمت را نشان می دهد، پرکشید و رفت. یک لحظه بعد فقط گرمی بدنش و چند پر بر روی ایوان خانه باقی مانده بود.
بیرون بیمارستان، پشت پنجرۀ یکی از اتاقها، کبوتری خسته، با گل سرخی به منقار، کز کرده بود و به او که با چشمهای بسته، روی تخت دراز کشیده بود، نگاه می کرد. کبوتر هرچه صبر کرده بود تا او چشمانش را باز کند، بی فایده بود. پرستارها با نگاهشان گفته بودند که او خیلی خسته است و باید بخوابد. کبوتر بغض کرده بود و برای اینکه مبادا بیدارش کند، صدایی نمی کرد و چون خیلی خسته بود، کم کم به خواب عمیقی فرو رفت. خوابی که نفهمید چقدر طول کشید. خوابی که پر از رؤیا و کابوس بود.
کبوتر چشم باز کرد. بالهایش را تکان داد و به خود آمد، بلافاصله نگاهی به اتاق کرد. پنجره را باز کرده بودند؛ اما روی تخت خالی بود. دلش فرو ریخت: «یعنی او دیگر اینجا نیست؟ حیف شد که خوابم برد!...».
احساس کرد به شدت کسل شده است. فهمید که خوابش طولانی بوده است. پشیمان شده بود. ای کاش نمی خوابید و می دید که او کجا رفته است؛ یعنی او بیدار شده و از روی تخت برخاسته بود؟ پس چرا کبوتر را
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 84
ندیده بود و یا شاید هم دیده بود و نخواسته بود که از خواب بیدارش کند. درمانده شده بود. پرکشید و روی یکی از بلند ترین درختهای بیمارستان نشست. از آنجا تمام شهر معلوم بود. یک لحظه فکر کرد سیل سیاهی در تمام خیابان به راه افتاده است، ترسید. پر زد و بی اختیار به طرف خانۀ او به راه افتاد. به خودش امید می داد که او به خانه بازگشته است.
خانه این بار خلوت نبود. انگار همه به آنجا آمده بودند؛ ولی او نبود. همه گریه می کردند و به هم تسلیت می گفتند. گل خشکیده ای از منقار کبوتر به زمین افتاد. گریه ها شدیدتر شد. کبوتر حس کرد قلبش تیر می کشد. دنبال همصدایی می گشت؛ اما کسی حرفش را نمی فهمید. فقط با او می توانست حرفها بزند. فقط روی دامان او می توانست بنشیند. مردم هم متوجه او نبودند، همه به حال خودشان گریه می کردند. کبوتر فهمید سیلی که دیده بود اینها بودند.
دید که همه دارند به سمتی می روند. دنبال آنها پر کشید و آنقدر بال زد تا به جایی رسید که همه دور یک اتاق شیشه ای می گشتند. توی آن اتاق کسی بود که لباسی به رنگ سفید داشت؛ درست مثل خود کبوتر. کبوتر دلش پرکشید و از حال رفت.
در میان همۀ کبوترانی که روی گنبد طلایی حرم او می نشینند، من کبوتر تنهایی را می شناسم که کز می کند و سرش را زیر بالهایش می گذارد؛ گنبد طلایی، خانۀ او شده است.
کتابیادنامه کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصرصفحه 85