
پیرزن تا ابر را دید گفت: «!...تو چی هستی؟»
ابر میخواست بگوید: «من یک ابر کوچولو هستم که از آسمان به زمین آمدهام.» اما خجالت کشید حرفی بزند. .سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
پیرزن گفت: «من میدانم... تو یک بالش نرم پنبهای هستی.» ابر میخواست بگوید: «نه من بالش پنبهای نیستم.»
اما باز هم خجالت کشید چیزی بگوید. ساکت ماند و فقط یک لبخند کوچولو زد. پیرزن ابر را برداشت و به خانهاش برد و زیر سرش گذاشت.اما شب وقتی پیرزن خوابیده بود، ابر آهسته از زیر سر ا او قل خورد و پا به فرار گذاشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 85صفحه 5