مجله خردسال 371 صفحه 8

فرشتهها یک روز وقتی که در خانهی پدربزرگ بودم، گدایی به در خانه آمد و از پدربزرگ پول خواست. پدربزرگ به او گفت که بیاید و باغچه را تمیز کند و پول بگیرد. اما گدا قبول نکرد و رفت. به پدربزرگ گفتم:" چرا به او کمک نکردید؟" پدربزرگ گفت:" بیا تا داستانی را برایت بگوییم. یک روز گدایی به در خانهی حضرت محمد (ص) رفت. او میدانست که پیامبر بسیار مهربان و بخشندهاند و امیدوار بود که پول خوبی از حضرت محمد (ص) بگیرد. اما پیامبر وقتی او را دیدند پرسیدند که چرا کار نمیکنی؟ گدا گفت:" جز این کاسه و این پارچه که بر دوشم انداختهام چیزی ندارم. چه طور کار کنم؟" پیامبر کاسه و پارچه را از گدا گرفتند و رو به یارانشان کردند و پرسیدند، کدام شما این کاسه و پارچه را میخرد؟ یکی از یاران پیامبر گفت:" من میخرم." وقتی پیامبر پول کاسه و پارچه را به گدا میدادند و به او گفتند که با نصف این پول برای خودت غذا بخر و با نصف دیگر طناب بخر. به صحرا برو و خار و بوته جمع کن. با آن طناب آنها را ببند به شهر برو و بفروش. مرد پول را گرفت و رفت. چند روز بعد، پیامبر مرد را دیدند و او گدایی نمیکرد . با خوشحالی به طرف پیامبر دوید و گفت:" ای پیامبر خدا، با پولی که از فروش کاسه و پارچه گرفتم، طناب خریدم و کار کردم. حالا هر روز کار میکنم و مقداری پول پسانداز کردهام." پیامبر لبخندی زدند و گفتند:" حالا بگو کدام بهتر است با گدایی و التماس به دیگران زندگی کردن یا کار کردن و بینیاز از دیگران بودن؟" مرد دستهای پیامبر را در دست گرفت و گفت:"کار کردن و بینیاز از دیگران زندگی کردن." گفتم:" پدربزرگ شما هم میخواستید آن مرد کار کند و پول بگیرد. برای همین گفتید که بیاید و باغچه را تمیز کند." پدربزرگ گفت:" بله. اما او خودش راه گدایی را انتخاب کرد نه راه درست زندگی کردن را.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 371صفحه 8