مجله نوجوان 85 صفحه 12

دام قسمت اول نویسنده آلفرد هیچکاک مترجم مهرک بهرامی ساعت 5/2 بعد از ظهر یک روز گرم و خاموش تابستان بود . « تیم راجزر » بی حال برگشت و به بطری نوشیدنی روی میز خیره نگریست و سرش را بالا برد . خوردن نوشیدنی تنها چارة کار نبود ، باید فکر دیگری می کرد . حوصله اش داشت سر می رفت . نگاهی به ساعت مچی خود انداخت و زیر لبی غرّید : مونروف مرد مکزیکی ، تماس نگرفته بود . چرا ؟ « تیم » خشمناک اندیشید : « توی این مملکت لعنتی ، هیچ کاری به موقع انجام نمی گیرد . » همان دم صدای زنگ تلفن بلند شد . مرد جوان گوشی را قاپید . صدای محکمی از توی گوشی گفت : « راجرز ؟ » این « جک باتلر » ارباب او بود . « تیم » آهی کشید و جواب داد : « بله . منم! » - چه خبر ؟ - هیچی! - تلفن نشد ؟ - هنوز نه . تکلیف چیه « باتلر » ؟ رئیس گفت : « منتظر باش . این تنها کاری است که فعلاً می توانیم بکنیم . » - من ار دو روز پیش تا حالا توی این اتاق نکبت زندانی ام و انتظار می کشم . « باتلر » خندید : بیخود! تو می توانی تلفنهایت را در لابی هتل دریافت کنی . مگر نمیدانستی ؟ - چرا . بد عقیده ای نیست . - البته زیاده روی نکن . ما نمی خواهیم کسی بو ببرد . - منظورت را می فهمم . - یک چیز دیگر « راجرز »! - هان ، چی ؟ - « مونرو » با تو تماس می گیرد ولی تو او را نخواهی دید . - پس چه طور معامله کنیم ؟ - نگران نباش . یک نفر دیگر جنس را از طرف او می آورد . اگر این شخص گدای نابینایی بود ، تعجب نکن . - شوخی می کنی « باتلر » ؟ - نه ، طرف ما همین طوری عمل می کند . او یک آدمی را که سخت نیازمند پول است به کار می گیرد و با دادن چند پزو جلو می اندازد . این روش زیرکانه معمولاً نتیجة خوبی می دهد و برایش خطری ندارد . تیم راجرز گفت : « بله ، شاید . اما چه چیز باعث شده است که مونرو تلفن نکند ؟ مگر نمی داند ما اینجا هستیم ؟ » - می داند ، فقط محتاطانه بازی می کند . بعید نیست که گروه های دیگری آنجا باشند و اوضاع اعتباری نداشته باشد . پس محکم سرجایت بمان و صبر کن . - می فهمم چه می گویی . - خیلی خوب . سخت نگیر پسر ، درست می شود . باتلر ارتباط را قطع کرد . تیم راجرز لحظه ای بی حرکت نشست و در دل غرّید : « بله ، سخت نگیر . اما همة فشارها بر دوش من است . « البته جک باتلر خودش چند دقیقه زودتر توی اتاق محفوظ هتلی نشسته بود و کار مشکل و پر زحمتی نداشت . او ریسک نمی کرد ولی رهبر عملیات به حساب می آمد . تیم چوب پنبه در بطری را برداشت و جرعه ای از نوشیدنی خنک را نوشید . سپس یک جرعه دیگر ، آن وقت به شیشه نگاه کرد . اکنون یک چهارم شیشه را نوشیده بود . مرد جوان آهی کشید ، گوشی تلفن را برداشت و از متصدی تلفن خانه خواست که پیام های تلفنی او را به لابی وصل کند . با گام های بلند از اتاق خارج شد . راهروی طبقه چهارم نیمه تاریک بود و پاشنه های کفش او روی کف آجر سفالی آن تق تق صدا می کرد . تأثیر قرص های خواب آوری که خورده بود ، داشت ظاهر می گشت و کلة مرد جوان سنگین تر می شد . تیم آهسته گفت : « زنده باد مکزیک! » و دکمه آسانسور را فشرد . سالن وسیع لابی هتل سقف بلندی داشت و از نور آبی رنگ ملایمی روشن بود . دور و برش شلوغ به نظر می رسید . همهمه و گفتگوی نامفهوم مشتریان که به زبان اسپانیولی حرف می زدند ، توی اتاق بزرگ می پیچید . تیم راجرز حالا دیگر خود را در آن محیط ، غریبه احساس نمی کرد . او به سنگینی روی چهار پایه ای افتاد و چون حال خوشی نداشت ، تصمیم گرفت چیزی نخورد . پیش خدمت سری فرود آورد و پرسید : « چی میل دارید سینیور ؟ » تیم سفارش یک نوشیدنی خنک داد و دو سه جرع نوشید . پیش خود گفت : « مونرو امروز تلفن نخواهد کرد . » و برخاست و از هتل بیرون رفت . میدان کوچک آن طرف هتل خلوت و ساکت زیر گرمای خشک بعد از ظهر به خواب فرو رفته بود . زنگ ساعت کلیسا ضربة سنگینی نواخت . تیم چشم بر هم گذاشت و سرش گیج رفت . وقتی دوباره چشم گشود ، قیافة آفتاب سوخته و خشن مردی را نزدیک صورت خویش یافت . دندان های سفید مکزیکی ناشناس برقی زد . او خندید و گفت : « میل دارید سواری کنید سینیور ؟ » تیم پرسید : « کجا سواری کنم ؟ » مرد به سرعت فهرستی از نقاط دیدنی و امکان توریستی داخل و خارج شهر را که برای او می توانستند جالب باشند به زبان آورد اما تیم راجرز به نشانة عدم قبول ، سری تکان داد . - گردش نمی کنید سینیور ؟ - نه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 85صفحه 12