مجله نوجوان 185 صفحه 5

پيچيده بود كه اگر خانم دانايي گلولة نخ اسرارآميزي را به او نمي داد كه جلوي پايش باز شود و راه را به او نشان دهد ، خود او هم نمي توانست راه را پيدا كند . او براي سركشي به فرزندانش آنقدر از خانه خارج شد كه ملكه هم از آن بو برد و كنجكاو شد بداند وقتي حاكم در خانه نيست . به تنهايي در جنگل چه مي كند . پول زيادي به خدمتكاران داد تا رموز كار را برايش بگويند . در ضمن داستان گلولة نخ را هم برايش گفتند كه مي تواند راه را نشان بدهد . او براي پيدا كردنش آرام و قرار نداشت . چون از مادرش هنر جادوگري را ياد گرفته بود ، چند بلوز سفيد كوچك ابريشمي بافت و به هريك طلسمي دوخت . روزي كه شوهرش سرگرم شكار بود . پيراهنها را برداشت ، به جنگل رفت و با كمك گلولة نخ راه را پيدا كرد . بچه ها فكر كردند پدرشان است كه به ديدارشان مي آيد . با شور و شادي به استقبالش آمدند . او هم به هريك از آنها پيراهن كوچكي داد . همين كه پيراهنها با بدنشان تماس پيدا كرد ، به قو تبديل شدند و در فضاي جنگل به پرواز درآمدند . او راضي از كاري كه كرده بود ، به خانه برگشت و خيال كرد كه همة بچه هايش را تار و مار كرده ولي نمي دانست كه دختر كوچولو همراه برادرها نبوده است . روز بعد حاكم آمد و خواست بچه هايش را ببيند ولي جز دختر كسي را نديد . از او پرسيد : «برادرات كجان ؟» - پدر جان ، اونا رفتن و منو تنها گذاشتن . و برايش تعريف كرد كه او از پنجرة كوچك اتاقش ديده است كه چگونه برادرانش به پرندة سفيد تبديل شده اند و در فضاي جنگل به پرواز درآمده اند و پرهايي را به او نشان داد كه از آنها به جا مانده و او جمع آوري كرده بود . حاكم از اين اتفاق با خبر شد ولي فكر نمي كرد ملكه اين كار زشت را انجام داده باشد و چون مي ترسيد اين بلا سر دخترش هم بيايد ، تصميم گرفت او را با خود ببرد ، چون او از نامادري مي ترسيد ، از پدر خواست اجازه دهد فقط يك شب ديگر در قصر جنگلي بماند . دختر بيچاره تصور مي كرد كه ماندنش در آنجا زياد طول نمي كشد ، چون بالاخره مي رود و برادرانش را پيدا مي كند . او با نزديك شدن غروب آفتاب ، خانه را ترك كرد و راه جنگل را پيش گرفت . آنقدر رفت كه ديگر نتوانست از بي حالي به راهش ادامه دهد . كلبه اي ديد . از پله ها بالا رفت . اتاقكي ديد با شش تختخواب كوچك امّا جرأت نكرد رويشان بخوابد . آرام زير يكي از آنها خزيد و روي زمين خوابيد تا شب را استراحت كند . روز بعد ، قبل از غروب خورشيد صداي بالي شنيد . ديد كه شش قو پرواز كنان از پنجره آمدند و روي زمين نشستند و بال بال زنان پوست هاي قو را مانند لباس از تن بيرون آمد . وقتي برادران خواهرشان را ديدند ، خيلي خوشحال شدند ولي اين خوشحالي زياد دوام نياورد . به او گفتند : «اين جا جاي موندن نيست . مخفيگاه دزدهاست . اگه بيان و تو رو ببينن ، كشته مي شي .» يعني شما نمي تونيد از من نگهداري كنيد؟ - يعني چون هر شب فقط مي تونيم يك ربع ساعت پرهاي قو رو از خودمون وا كنيم و تو همين مدت شخصيت انساني مون بر مي گرده .بعد از اون دوباره به قو تبديل مي شيم . خواهر گريه كرد و گفت : «نمي تونيد از اين وضع خلاص بشيد ؟» - نه بابا ، شرايط خيلي سخته . تو مي توني شش سال چيزي نگي . نخندي و تو اين مدت شش پيراهن كوچك از گل هاي ستاره برامون بدوزي ؟ اگه كلمه اي حرف بزني ، تموم زحماتت از بين ميره ها ! وقتي برادرها حرفشان تمام شد ،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 185صفحه 5