مجله نوجوان 185 صفحه 7

شاه رفت . از او بدگويي كرد كه او آدم نيست . يك آدم خوار است . شاه تهمتها را رد كرد و اجازه نداد كسي به او لطمه اي بزند . هميشه يك جا مي نشست و با پيراهنها مشغول مي شد و به چيز ديگري توجه نداشت . وقتي براي بار دوم پسري كاكل زري به دنيا آورد . نامادري بدجنس ، با همان شيوه او را ربود و پادشاه نتوانست خلاف گفته اي او را ثابت كند . شاه گفت : «همسرم خوب و پرهيزكاره و اين كارها از او برنمياد . اگه لال نبود و مي تونست از خودش دفاع كنه . بي گناهيش ثابت مي شد .» بار سوم ، باز پيرزن بدجنس ، نوزاد را ربود و از ملكه شكايت كرد . متأسفانه او هم نتوانست از خود دفاع كند و چاره اي جز تسليم شدن در مقابل رأي دادگاه نداشت . دادگاه رأي داد كه او را بسوزانند . روز اجراي حكم درست همان روزي بود كه شش سال سكوت و ممنوعيت خنده اش به پايان مي رسيد و مي توانست برادرهاي عزيزش را از چنگال جادوگر نجات دهد . هر شش پيراهن حاضر شده بود . فقط آخري آستين چپ نداشت . وقتي او را به محلّ اعدام مي بردند ، پيراهنها را روي بازو انداخت . وقتي روي سكّو قرار گرفت و آتش تازه داشت جان مي گرفت ، نگاهي به دور و بر خود انداخت ، ديد كه شش قو در همان فضا پرواز مي كنند . احساس مي كرد كه قلبش پر از شادي شده و نجات دهندگانش نيز از راه رسيده اند . قوها به سويش پر كشيدند و پايين آمدند . به طوري كه توانست لباسها را بينشان تقسيم كند . وقتي بدنشان لباسها را لمس كرد ، پر هاي آنها ريخت و برادرانش كه همگي سالم و سرحال و شاداب و زيبا بودند ، در مقابلشان صف كشيدند . فقط كوچكترين آنها به جاي دست چپ كتف چپش بال قو بود . آنها از ديدار هم خيلي خوشحال شدند . شاه از وحشت خشكش زده بود . ملكه به طرف او رفت و شروع كرد به حرف زدن . - همسر عزيزم ، حالا ديگه مي تونم حرف بزنم و ثابت كنم كه بي گناهم و تهمتها همه نارواست . او يكي يكي خيانت هاي ان پيرزن نابكار را گفت و از اين كه چگونه بچه هايش ربوده و مخفي كرده است . ، پرده برداشت . به اين ترتيب آنها دوباره شادماني را به شاه بازگردادند و مادر خواندة بداخلاق و خيانتكار براي رسيدگي به كيفر گناهانش روي سكوي اعدام قرار گرفت و در آتش سوخت و پادشاه و ملكه با شش برادر عزيزش ساليان سال ، در نهايت خوشبختي و آرامش زندگي كردند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 185صفحه 7