محمد رضا سنگری
قسمت دوم
آتش و کاروان
قافله به حرم نبوی رسیده است. دیروز وداع تداعی میشود. اشکهای حسین نجوای سوگمندانۀ شبانهاش با
رسولالله و شبی که طوفان خیزتر از آن را تنها در کربلا تجربه کرده بود. بوی حسین میآمد. فضا سرشار تصویر
حسین بود و لبریز عطر حضور قافله سالار. تربت محمدی بود و هزاران داغ گفته و ناگفته.
کاروان طواف میکرد. گرداب داغ، گردو خاک پیامبر هروله میکرد. هیچ لبی به شکوه و سخن گشوده نمیشد. تنها
اشک بود که فریاد میزد و آه بود که ماجرا میگفت.
یادگار عزیز حسین - سجاد- پابرهنه کرد. دستار فرو کشید دستی بر سر و دستی بر سینه از طواف پیامبر، رو به
بقیع کرد و زینب در پی او، همۀ سفر آمدگان نیز.
میدویدند و میافتادند. بوی فاطمه میآمد. بوی طراوت یاس و بوی پارههای معطر جگر مجتبی علیه السلام.
سجاد زانو زد. زینب نیز و قافله زانوزدگان دست بر سینه، گریان و شیونکنان در بقیع حلقه زدند.
امالبنین عبیدالله را بر شانه گرفت. زینب ضحه زد. سکینه آه کشید. یاد لحظهای افتادند که امالبنین عبیدالله را بر
شانه گرفته بود تا به لبهای عباس برساند و پدر فرزند را به آخرین بوسۀ وداع بنوازد.
به بقیع رسید. نشست، شکست. آن قامت رشید، کم کم افول کرد. گداختهتر از شمع آب شد. و شعلهورتر از
خیمهها، خاکستر.
- عزیزم زینب! ازکربلا بگو، از عباس، نه نه از عباس نگو. از جعفر و عبدالله و عثمان نگو از حسین بگو. از حسین
از حسین... دم میگیرد و شعر بشیر همچون گدازههای آتشفشان بر زبانش میتراود:
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 155صفحه 4