مجله نوجوان 155 صفحه 6

انا ابن ذی النجدة و الافضال ذاک علی الخیر و ذوالفعال سیف رسول الله ذوالنکال فی کل قوم ظاهر الاهوال من فرزند علی دلیر و بخشنده و نیک­اندیش و خوش روشم. او شمشیر رسول خداست که انتقام می­گیرد و هیبت و صولت او هماره و هر جا آشکار و انکار ناپذیر است. دردا و دریغ که عبدالله پس از رزمی شکوهمند و خونین، تشنه­کام و با چشمه­های شکفتۀ خون بر تن، بر زانوان حسین آرام گرفت. آخرین تیر ترکش عباس مانده بود؛ عثمان که شهادت دو برادر، تزلزل در اراده­اش نیافریده بود با اشارت عباس گام در میدان نهاد. می­رفت و جان از تن می­رفت. می­رفت و غربت کربلا سنگین­تر می­شد. شرار شمشیرش، خرمن دشمن را خاکستر می­کرد. می­شنیدم که می­خواند: انی انا عثمان ذوالمفاخر شیخی علی ذوالفعال الظاهر و ابن عم للنبی الطاهر اخی حسین خیرة الاخایر وسید اکبار و الاصاغر بعد الرسول و الوصی الناصر تیر به پیشانی­اش نشست. همان جا که جعفر را تیر رسیده بود. همان کمان و دستی که جعفر را شهید کرد. مثل صخره­ای بزرگ که از قلّه فرو غلتد از اسب فرو افتاد. نمی­توانم گفت اما چشم بستم وقتی مردی از بنی ابان بر سینه­اش نشست و حنجر خشک و تشنه­اش را به تیغ آبدار قساوت خویش سپرد. حسین مانده بود و عباس، خورشید بود و ماهتاب. تشنه­کامان حرم بی­تاب بودند و دشمنان بی­تاب­تر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 155صفحه 6