.
به منِ پیرمرد، نامه بنویسید!
سلام دسته گلهای بابا پانادون!
ببخشید که نامهها و نوشتههای شما اینقدر دیر چاپ میشود. حجم نامهها خیلی زیاد است و من هم مجبورم نامهها را به نوبت جواب بدهم و شما هم مجبورید منتظر بمانید تا نوبتتان بشود.
مرضیه حیدری:
خانم مرضیه حیدری برای ما یک داستان فرستادهاند که ایناهاش :
رؤیای آدم برفی
تنها در جلوی پنجرۀ خانۀشان نشسته بود و چشم به حیاط دوخته بود شبی برفی بود و سکوت شب افکارش را به بازی گرفته بود و دور دستها را مه غلیظی فرا گرفته بود زمین یکپارچه سفید بود و دانههای برف مثل چرخ و فلک در هوا میچرخیدند و به زمین میریختند.
به شدت خسته بود خوابش گرفت. به آرامی چشمهایش را بست.
امروز مادرش به او اجازه داده بود تا در حیاط خانهشان آدم برفی
درست کند. دست سردی را در دستش احساس کرد. سرش را بالا
گرفت آدم برفی به رویش لبخند زد. خوش آمدی اینجا شهر من
است تو مرا امروز درست کردی در حیاط خانه! آن آدم برفی را
میبینی وقتی مادرت کوچک بود در کوچه درست کرد. و آن یکی
را پدرت در دوران کودکیاش ساخته است. اینجا خانۀ ماست.
شهر آدم برفیها ما با هم بازی میکنیم . تو هم میتوانی با ما
بازی کنی. خیلی سردش شده بود. گفت: اینجا خیلی سرده، حس
میکنم دارم یخ میزنم. من باید بروم امّا اگر اجازه بدهی دوباره
پیشت بیایم. آدم برفی گفت: باشه! تو اجازه داری که به این جا
بیایی به شهر آدم برفی و با ما بازی کنی همۀ آدم برفیها که
درست میشوند میآیند اینجا و با هم بازی میکنیم.
من همیشه فکر میکردم آدم برفیها بعد از زمستان به کجا
میروند؟ امّا الان فهمیدم که شما همیشه در خاطر بچه ها
خواهید ماند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 155صفحه 12