مجله نوجوان 155 صفحه 12

. به منِ پیرمرد، نامه بنویسید! سلام دسته گلهای بابا پانادون! ببخشید که نامه­ها و نوشته­های شما اینقدر دیر چاپ می­شود. حجم نامه­ها خیلی زیاد است و من هم مجبورم نامه­ها را به نوبت جواب بدهم و شما هم مجبورید منتظر بمانید تا نوبتتان بشود. مرضیه حیدری: خانم مرضیه حیدری برای ما یک داستان فرستاده­اند که ایناهاش : رؤیای آدم برفی تنها در جلوی پنجرۀ خانۀ­شان نشسته بود و چشم به حیاط دوخته بود شبی برفی بود و سکوت شب افکارش را به بازی گرفته بود و دور دستها را مه غلیظی فرا گرفته بود زمین یکپارچه سفید بود و دانه­های برف مثل چرخ و فلک در هوا می­چرخیدند و به زمین می­ریختند. به شدت خسته بود خوابش گرفت. به آرامی چشمهایش را بست. امروز مادرش به او اجازه داده بود تا در حیاط خانه­شان آدم برفی درست کند. دست سردی را در دستش احساس کرد. سرش را بالا گرفت آدم برفی به رویش لبخند زد. خوش آمدی اینجا شهر من است تو مرا امروز درست کردی در حیاط خانه! آن آدم برفی را می­بینی وقتی مادرت کوچک بود در کوچه درست کرد. و آن یکی را پدرت در دوران کودکی­اش ساخته است. اینجا خانۀ ماست. شهر آدم برفی­ها ما با هم بازی می­کنیم . تو هم می­توانی با ما بازی کنی. خیلی سردش شده بود. گفت: اینجا خیلی سرده، حس می­کنم دارم یخ می­زنم. من باید بروم امّا اگر اجازه بدهی دوباره پیشت بیایم. آدم برفی گفت: باشه! تو اجازه داری که به این جا بیایی به شهر آدم برفی و با ما بازی کنی همۀ آدم برفی­ها که درست می­شوند می­آیند اینجا و با هم بازی می­کنیم. من همیشه فکر می­کردم آدم برفی­ها بعد از زمستان به کجا می­روند؟ امّا الان فهمیدم که شما همیشه در خاطر بچه ها خواهید ماند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 155صفحه 12