قسمت آخر
لیلا بیگلری
جنگل فرشتگان
کتی صداهایی محو میشنید. سرش درد میکرد. نمیتوانست چشمانش را باز کند. حالت
تهوع داشت. صدای مادر بود. صدای پدر بود. صدای زنی که دست و صورتش را با باند
پوشانده بود هم بود. صدای مرد دیگری که مدام حرف میزد توی گوشش وز وز میکرد.
این صدا را قبلاً شنیده بود کم کم کلمات برایش واضح شد.
مادرش گفت: من میدونستم آخرش اینطوری میشه.
پدر گفت: بالاخره که چی؟ باید میفهمید یا نه؟
زن باندپوش گفت: امّا نه اینجوری! حق با ماریاست!
پدر گفت: اصرار خودت بود
زن باندپوش جواب داد: من گفتم سالی یه بار...
مادر کتی در حرف زن دوید و پدر هم صدایش را بالا برد و دوباره همهمه شد
و کلمات نامفهوم !
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 155صفحه 14