مردی که زیاد حرف میزد ناگهان فریاد زد: ساکت
باشین! من اصلاً سر در نمیارم!
کتی متوجه شد که سرش را باندپیچی کردهاند و
دردی در دست و پایش حس کرد.
مرد پر حرف ادامه داد: خواهش میکنم توضیح بدین
چه اتفاقی افتاده. من باید پرونده رو تکمیل کنم.
کتی تمام توانش را به کار گرفت و از جایش بلند شد
و گفت: از من بپرس !
مادر کتی و زن باندپیچی که کتی را در آن حالت
دیدند با شوق به سمتش دویدند ولی کتی فریاد زد :
کسی جلو نیاد!. حتی یه قدم!
مرد پر حرف همان پلیس جوان بود. کتی به او نگاه
کرد و گفت: اقای پلیس من نمیدونم شما هم با شیطان
پرستان هستین یا نه ولی انگار بابام منو به شیطان
فروخته و من بچّۀ شیطان هستم.
مادر کتی با تعجب گفت: این چه حرفیه دخترم تو...
زن باندپیچی شده حرف مادر را قطع کرد و گفت: تو
داری اشتباه میکنی!
کتی تمام آنچه را از ذهنش گذشته بود برای آنها
تعریف کرد. وقتی حرفهایش تمام شد پدر کتی روی
صندلی نشست و شروع به خندیدن کرد.
همه از خندۀ پدر عصبی شده بودند. مادر کتی گفت:
دکتر اجازه بده!
زن باندپیچی ادامه داد: دخترم حالا که کار به اینجا
کشید بذار حقیقت رو بهت بگیم. سالها پیش من و
همسرم به همراه دختر چند ماههمون
از این جنگل رد میشدیم. جنگ تازه
تموم شده بود و هنوز جادهها نا امن
بود. من در دل جنگل متوجۀ چیزی
شدم. وقتی که ایستادیم متوجه
شدیم که یک زن بیهوش روی زمین
افتاده. هوا تاریک بود و چشم چشم
رو نمیدید. حدس زدم یک مجروح
جنگی باشه ولی اون یک جزامی بود
و من بعد از تماس با اون...
قطرۀ اشکی از گوشۀ چشم زن راه
گرفت و جذب باندهای صورتش شد.
پدر از روی صندلی بلند شد و به سمت زن باند پیچی
شده رفت و گفت: من به تو گفتم ولش کن بریم ولی
تو....
پدر نتوانست به حرفش ادامه بدهد بغضش ترکید.
زن بغضش را فرو خورد و ادامه داد: من یک پزشک
بودم و وظیفه داشتم به اون کمک کنم.
پدر که قدری بر خودش مسلط شده بود با لحنی
دلسوزانه گفت: اولین وظیفۀ یک پزشک مواظبت از
خودشه تا سالم باشه و بتونه به وظایف دیگهاش عمل
کنه.
زن رو به پدر کرد و با جدیت گفت: من وظیفه داشتم
اون زن رو نجات بدم. هر چند که خودم از بین میرفتم.
یادت باشه که ما قسم خوردیم یادت میاد ؟
پدر قدری عصبانی شد: تو جوری حرف میزنی که
انگار من توی این مدت هیچ سختیای متحمل نشدم!
زن سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: تو هنوز
هم نتونستی بفهمی روزی که ما قسمنامۀ سقراط را توی
دانشگاه میخوندیم و خوشحال بودیم که داریم دکتر
میشیم. چه مسؤولیت سنگینی رو به عهده گرفتیم!
چشمان پدر از عصبانیت سرخ شد: ولی تو من و اون
بچه رو فرستادی که بریم. اگر تو عجله نمیکردی هم
من میتونستم به قول تو به وظیفهام عمل کنم هم تو
اینجوری نمیشدی هم زندگیمون.....
زن با طعنه نگاهی به مادر کتی انداخت و رو به پدر
ادامه داد واسه تو که بد نشد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 155صفحه 15