مجله نوجوان 155 صفحه 15

مردی که زیاد حرف می­زد ناگهان فریاد زد: ساکت باشین! من اصلاً سر در نمیارم! کتی متوجه شد که سرش را باندپیچی کرده­اند و دردی در دست و پایش حس کرد. مرد پر حرف ادامه داد: خواهش می­کنم توضیح بدین چه اتفاقی افتاده. من باید پرونده رو تکمیل کنم. کتی تمام توانش را به کار گرفت و از جایش بلند شد و گفت: از من بپرس ! مادر کتی و زن باندپیچی که کتی را در آن حالت دیدند با شوق به سمتش دویدند ولی کتی فریاد زد : کسی جلو نیاد!. حتی یه قدم! مرد پر حرف همان پلیس جوان بود. کتی به او نگاه کرد و گفت: اقای پلیس من نمی­دونم شما هم با شیطان پرستان هستین یا نه ولی انگار بابام منو به شیطان فروخته و من بچّۀ شیطان هستم. مادر کتی با تعجب گفت: این چه حرفیه دخترم تو... زن باندپیچی شده حرف مادر را قطع کرد و گفت: تو داری اشتباه می­کنی! کتی تمام آنچه را از ذهنش گذشته بود برای آنها تعریف کرد. وقتی حرفهایش تمام شد پدر کتی روی صندلی نشست و شروع به خندیدن کرد. همه از خندۀ پدر عصبی شده بودند. مادر کتی گفت: دکتر اجازه بده! زن باندپیچی ادامه داد: دخترم حالا که کار به اینجا کشید بذار حقیقت رو بهت بگیم. سالها پیش من و همسرم به همراه دختر چند ماهه­مون از این جنگل رد می­شدیم. جنگ تازه تموم شده بود و هنوز جاده­ها نا امن بود. من در دل جنگل متوجۀ چیزی شدم. وقتی که ایستادیم متوجه شدیم که یک زن بیهوش روی زمین افتاده. هوا تاریک بود و چشم چشم رو نمی­دید. حدس زدم یک مجروح جنگی باشه ولی اون یک جزامی بود و من بعد از تماس با اون... قطرۀ اشکی از گوشۀ چشم زن راه گرفت و جذب باندهای صورتش شد. پدر از روی صندلی بلند شد و به سمت زن باند پیچی شده رفت و گفت: من به تو گفتم ولش کن بریم ولی تو.... پدر نتوانست به حرفش ادامه بدهد بغضش ترکید. زن بغضش را فرو خورد و ادامه داد: من یک پزشک بودم و وظیفه داشتم به اون کمک کنم. پدر که قدری بر خودش مسلط شده بود با لحنی دلسوزانه گفت: اولین وظیفۀ یک پزشک مواظبت از خودشه تا سالم باشه و بتونه به وظایف دیگه­اش عمل کنه. زن رو به پدر کرد و با جدیت گفت: من وظیفه داشتم اون زن رو نجات بدم. هر چند که خودم از بین می­رفتم. یادت باشه که ما قسم خوردیم یادت میاد ؟ پدر قدری عصبانی شد: تو جوری حرف می­زنی که انگار من توی این مدت هیچ سختی­ای متحمل نشدم! زن سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: تو هنوز هم نتونستی بفهمی روزی که ما قسمنامۀ سقراط را توی دانشگاه می­خوندیم و خوشحال بودیم که داریم دکتر می­شیم. چه مسؤولیت سنگینی رو به عهده گرفتیم! چشمان پدر از عصبانیت سرخ شد: ولی تو من و اون بچه رو فرستادی که بریم. اگر تو عجله نمی­کردی هم من می­تونستم به قول تو به وظیفه­ام عمل کنم هم تو اینجوری نمی­شدی هم زندگیمون..... زن با طعنه نگاهی به مادر کتی انداخت و رو به پدر ادامه داد واسه تو که بد نشد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 155صفحه 15