مجله نوجوان 155 صفحه 16

پدر که در برابر زن از جواب دادن درمانده بود گفت: این هم اصرار خودت بود. مادر کتی به سمت پدر رفت. پدر کاملاً مستأصل شده بود و روی صندلی وا رفت. مادر شانه­های پدر را که از عصبانیت می­لرزید ماساژ داد. زن با دیدن این صحنه به آنها پشت کرد. کتی از قبل هم گیج­تر شده بود. او منتظر بود مادرش جوابی بدهد. زن با غم گفت: آره راست می­گی خودم اصرار کردم از هم جدا بشیم و تو با خواهرم ازدواج کنی ولی فکر نمی­کردم زندگی شماها اونقدر گرم بشه که من رو فراموش کنین. مادر کتی لبخندی از سر محبت زد و به سمت زن جزامی رفت و او را در آغوش گرفت. زن که انگار منتظر چنین حرکتی بود. خودش را در بغل مادر رها کرد و بغضش ترکید و آنقدر گریه کرد تا به هق هق افتاد. مادر که او را نوازش می­کرد آرام آرام در گوشش می­گفت: نه عزیزم! هیچکس تو را فراموش نکرده! هیچکس اون کاری رو که تو کردی یادش نمی­ره تو دلت گرفته. خسته شدی. حق هم داری. ما تو رو خیلی دوست داریم. مادر کتی آنچنان که همیشه کتی را نوازش می­کرد آن زن را در آغوش گرفت و نوازش کرد. زن خودش را در آغوش مادر رها کرد و همچون ابر بهار اشک می­ریخت. مادر او را بلند کرد و اشکهایش را که روی صورت جزامی­اش پخش شده بود با دست پاک کرد. بعد به کتی اشاره کرد و گفت : ببین دخترت چه قدر بزرگ شده ! کتی بی­اختیار به سمت جزامی دوید و در آغوشش پرید. انگار سالها بود که با او آشنا بود. عطر تن آن زن او را را به جایی در گذشته می­برد و در میان خیال و واقعیت می­گرداند. کتی فهمید که مادرش بعد از ابتلا به جزام خانواده­اش را راهی کرده است. او بعد از اینکه توانست جلوی رشد بیماری را در خودش بگیرد تمام جزامی­ها را در آن دیر جمع کرد و آنجا را به یک بیمارستان و اقامتگاه برای جزامی­هایی که از اجتماع طرد می­شدند تبدیل کرد. پلیس جوان که کاملاً گیج شده بود کلاهش را از سرش برداشت و روی صندلی وا رفت! سالها از این ماجرا می­گذرد. حالا کتی عکاس و هنرمند بزرگی شده است. او با برگزاری نمایشگاههای متعدد و معرفی جنگل فرشتگان به تمام مردم جهان آنجا را تبدیل به یک مکان توریستی کرده است و بیمارانی که از این بیماری رنج می­بردند در آنجا در رفاه کامل زندگی می­کنند و با فروش محصولات تولیدی خود به توریستها و مسافران می­توانند امید به زندگی را در دلشان زنده نگه دارند. پایان/

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 155صفحه 16