مجله کودک 430 صفحه 3

«سرنوشت ماهی کپور» سلام، من یک ماهی کپور هستم. دوست دارم سرنوشتم را برای تو تعریف کنم. ماجرا از آنجا شروع شد که: من در یک خانوادهی خوشبخت به دنیا آمدم. با پدر و مادرم زندگی خوشی داشتیم. خانهی ما در میان سوراخ یک تختهسنگ بود. کار پدر من جمعآوری جلبک و فروش آنها در بازار دریا بود. راستی به تو گفتم که من و خانوادهام در خلیجفارس زندگی میکردیم؟ شش ماه از تولد من میگذشت که خواهر و برادرهای من به دنیا آمدند. زمانی که من یک ساله شدم، یک کوسه شبانه به شهر ما حمله کرد و تمام خانوادهی مرا خورد. در این زمان بود که من یک بچّه ماهی یتیم شدم. به علّت از دست دادن پدر ومادرم من ماهی معروفی در دریا شده بودم. حال من کار پدرم را ادامه میدادم و جلبک میفروختم و خرج زندگی خود را درمیآوردم. ولی چون خرج و مخارجم فقط با فروش جلبک تأمین نمیشد، تصمیم گرفتم تحقیق کنم و کتاب بنویسم. دوست داشتم در مورد دنیای خارج از آب تحقیق کنم. بعد از مدّتها پرسوجو به یک سفره ماهی رسیدم که یک بار به دنیای خارج از آب سفر کرده بود. او میگفت که: «دنیای خارج از آب خیلی زیبا است. ساختمانهای زیبا، آسمان، ابر، خورشید، کوهها، بارش برف و باران و...» من با شنیدن حرفهای سفره ماهی خیلی کنجکاو شدم دنیای خارج از آب را ببینم. دیگر از آب، دریا، ماهی، لجن، جلبک، کوسه، نهنگ، وال و... داشت حالم به هم میخورد. بنابراین به میدان شهر رفتم و همه را دور خودم جمع کردم. گفتم: «ای دوستان و اهالی شهر ماهیها، من دیگر از دریا و همهی موجودات درون آن خسته شدم. آخر تا کی، تا کی باید در این دریای مسخره و بیخود بمانیم و با آب تنفس کنیم. بیایید به دنیای خارج از آب برویم. دنیای زیباییها، دنیای هوا.» همه برای حرف من هورا کشیدند و مرا تشویق کردند. من احمق، در حال تماشای تشویقکنندگان یک کرم را دیدم. اول فکر کردم غذا است. خواستم آن را بخورم، اما دهانم به قلاب گیر کرد و تازه فهمیدم که آن کرم یک طعمه بوده. مرا به بالا کشیدند و به داخل قایق بردند. داشتم خفه میشدم. تا کشتی به اسکله رسید، ما را داخل گونی انداختند و به این بازار آوردند که میبینی. ای وای! چرا من را توی نایلون میاندازید؟ کجا میبرندم؟! دیگه چه بلایی سرم میآید. وای اینجا کجاست؟! چه قدر سرد است و تاریک! وای یخ زدم. اینجا یخچال فریزر میباشد. ای وای! دیگر چه کارم دارید؟! وای این ظرف داغ است. مرا توی این نگذارید. وای سوختم. برای چه مرا میبرند؟! وای مرا سر سفره میبرند که بخورند! بچهها هرگز به نعمتهایی که خدا به شما داده کفر نکویید. قدر زندگی خود را بدانید. فردین علومی، 13 ساله از زنجان هرداد عطری/ از تهران مجتبی معروفی / از تهران جعفر رسولی / از تهران کیارش اصلانی / از تهران «لطیفه» جیب من و تو نداره! ـ چرا دست کردی تو جیب رفیقت. ـ آخر همیشه میگفت: جیب من و تو نداره! * * * تعطیلی اوّلی: چرا امروز مرغتان تخم نگذاشته است؟ دوّمی: چون امروز جمعه است! * * * زنگ حساب معلم: احمد چرا زنگ حساب نبودی؟ احمد: آقا رفته بودم حساب مجید را برسم! محمد هادی جلیلی از اردبیل مقدمه هفته گذشته با تعدادی از هواپیماهای جنگ جهانی دوم آشنا شدید. در ابتدا با هواپیماهای جنگی فرانسه و سپس به تعدادی از هواپیماهای جنگی آلمان را شناختید. این هفته، بقیه هواپیماهای جنگی ساخت آلمان را میشناسید و سپس با تعدادی از هواپیماهای جنگی ایتالیا و ژاپن آشنا میشوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 430صفحه 3