مجله کودک 430 صفحه 35

بابا پاکتها را داد دستم. بوی سیب و پرتقال زد زیر دماغم. باز تو دلم گفتم: «حبیب بیجا کرد آن حرف را زد. بابام ماهه!» بابا گفت: «اینها را بده مادرت بگو من یک توک پا میرم مسجد.» ـ برای چی؟ ـ میخواهم ببینم فضولم کیه! اصلاً سردماغ نبود وگرنه میگفتم من را هم ببر! و او دست به سبیلش میکشید و میگفت: پس بجنب سرت را شونه کن! من یواش یواش میرم. چقدر اینجور وقتها دوستش داشتم؛ اما عادتش در گیر دادن به موهای سرم لجم را درمیآورد. با موهای همه کار دارد. خودش همیشه موی سرش کوتاه است، عین ماهوت پاککن، ریشش را هم ماشین میکند؛ اما سبیلش را خیلی دوست دارد. من هم دوستش دارم. بابا آشفته بود. مثل این که چیزی یادش آمده باشد، گفت: «نه! خودم بهش میگویم. اینها را بگیر ببر آشپزخونه.» حتماً خبری شده که بابا آشفته به خانه برگشته است. ادامه ماجرا را در کتاب که به بهای 800 تومان چاپ و منتشر شده است دنبال کنید و بخوانید. Õ حداکثر سرعت: 378 کیلومتر در ساعت Õ وزن: 2279 کیلوگرم (بدون بمب)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 430صفحه 35