
معلم: «سروصدا
نکنین ببینم. مهمتر
از همه چیز، اینه که
محمد پسر خوب و
مودبیه. در ضمن
خیلی هم کوشاست.
فقط باید یه مقدار
بیشتر از قبل کار کنه...»
اصلا کاری نداشت،
محمد، جانم، باید
بجنبی. چشمهاتو
که به هم بزنی
امتحاناتتان
دوباره شروع
شده، حواست با
منه؟ برو بشین.»
امیر: «محمد، ناراحت
نباشیها، ناراحتی؟
درست میشه، خوبی؟»
محمد: «نه.»
زنگ تفریح، امیر تمام
حیاط را به دنبال محمد
گشت.
امیر: «بَهَع، اینجایی پسر؟ از
وقتی زنگ خورده دارم دنبالت
میگردم. چرا اومدی اینجا و
تنها نشستی؟ چرا اینقدر
پکری؟ اخماتو وا کن.»
محمد: «خودت ندیدی؟ خیلی
بد بود، گرچه تو که درسات
خوبه و هیچوقت نمیفهمی
من چی میگم. اگه به جای من بودی، تو هم...
همه رو ولش کن. خندهی بچههارو بگو. دیدی؟
دیدی چهجوری داشتن به من میخندیدن؟»
امیر: «نه بابا، زیاد به دلت نگیر. همینجوری
میخندیدن. الان هم به جای اینکه بشینی و
غصه بخوری بهتره از وقتت استفاده کنی. من
هم از همین امروز بهت کمک میکنم. تمام
زنگهای تفریح میتونیم بشینیم و کار...
کنیم. همهی اشکالای درسیات بر و برات رفع میکنم. اگه مامانت هم اجازه داد میتونی بعدازظهرها بیای خونهی ما و با هم درس بخونیم...
طول بال: 21 متر و 18 سانتیمتر
Õ اسلحه: 2 مسلسل 7/7 میلیمتری ـ 5443 کیلوگرم بمب
مجلات دوست کودکانمجله کودک 431صفحه 39