مجله کودک 431 صفحه 39

معلم: «سروصدا نکنین ببینم. مهم­تر از همه چیز، اینه که محمد پسر خوب و مودبیه. در ضمن خیلی هم کوشاست. فقط باید یه مقدار بیشتر از قبل کار کنه...» اصلا کاری نداشت، محمد، جانم، باید بجنبی. چشم­هاتو که به هم بزنی امتحانات­تان دوباره شروع شده، حواست با منه؟ برو بشین.» امیر: «محمد، ناراحت نباشی­ها، ناراحتی؟ درست می­شه، خوبی؟» محمد: «نه.» زنگ تفریح، امیر تمام حیاط را به دنبال محمد گشت. امیر: «بَهَع، اینجایی پسر؟ از وقتی زنگ خورده دارم دنبالت می­گردم. چرا اومدی اینجا و تنها نشستی؟ چرا این­قدر پکری؟ اخماتو وا کن.» محمد: «خودت ندیدی؟ خیلی بد بود، گرچه تو که درس­ات خوبه و هیچوقت نمی­فهمی من چی می­گم. اگه به جای من بودی، تو هم... همه رو ولش کن. خنده­ی بچه­هارو بگو. دیدی؟ دیدی چه­جوری داشتن به من می­خندیدن؟» امیر: «نه بابا، زیاد به دلت نگیر. همین­جوری می­خندیدن. الان هم به جای این­که بشینی و غصه بخوری بهتره از وقتت استفاده کنی. من هم از همین امروز بهت کمک می­کنم. تمام زنگ­های تفریح می­تونیم بشینیم و کار... کنیم. همه­ی اشکالای درسی­ات بر و برات رفع می­کنم. اگه مامانت هم اجازه داد می­تونی بعدازظهرها بیای خونه­ی ما و با هم درس بخونیم... طول بال: 21 متر و 18 سانتیمتر Õ اسلحه: 2 مسلسل 7/7 میلیمتری ـ 5443 کیلوگرم بمب

مجلات دوست کودکانمجله کودک 431صفحه 39