مجله کودک 434 صفحه 40

شب هنگام فرا رسید. بابا خسته از سرکار به خانه آمد. قبض تلفن به رویتش رسید. بنده خدا هیچی نگفت اما بدجوری در اندیشه غوطه­ور شد. دل من که خیلی براش سوخت. اصلا نمی­دونم چرا این­قدر دل من برای... همه می­سوزه؟ برای سحر و سحاب هم دلم سوخت. برای همین، برای این­که اونا خجالت نکشن خودم جریان رو به گردن گرفتم. بعد از شام به بابا گفتم: «فکر کنم به خاطر کلاس کامپیوتر و اینترنت من این-جوری شده چون باید تمرین می­کردم. حتما به خاطر همون این­قدر پول تلفن اومده. از این دفعه به بعد کمتر استفاده می­کنم...» من فقط دو ساعت با اینترنت کار کرده بودم اما خب دلم می­سوخت. به جاش از همون موقع تصمیم گرفتم یه مدیریت صحیح رو تمام تماس­های تلفنی داشته باشم و نذارم که دیگه... اما مگه شد؟ سبحان: «سحاب جون. تا الان شده چهل و سه دقیقه بس نیست؟» سبحان: «سحر خانم، تا الان شده سی و نه دقیقه.» سحر: «آره نگارجون داشتم می­گفتم، راستی چی داشتم می­گفتم، این سبحان که نمی­ذاره آدم دو کلمه...» سبحان: «شد پنجاه و شش دقیقه، بس کن دیگه...» سحر: «حالا اینو گوش کن، اون دختره هست که یه...» سبحان: «شد یک ساعت و بیست و هفت دقیقه.» سحر: «حالا بذار اینو برات تعریف کنم...» سبحان: «خر... پف... خر... پف... خر...» عیب مهم این هواپیما، نداشتن دید کافی برای خلبان بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 434صفحه 40