
محمد، ساعت را که دید
به سوی مدرسه دوید.
عجب شانس بدی هم آورد.
چرا که به جای بابای مدرسه،
آقای مدیر مدرسه دم در ایستاده بود.
آقای مدیر: «به به، سلام بر محمدآقا، شما که
دانشآموز منضبطی بودید، میدونید ساعت چنده؟»
محمد: «آقا اجازه، سلام، چیزه... آها، مامانمونو
برده بودیم دکتر، آخه یه کم ناخوش شده بود.»
آقای مدیر: «عجب، شما مامانتونو برده بودید
دکتر؟ بسیار خوب، بفرمایین تو. یادتون باشه
همین دستامون، همون دستیه که قراره
یه روز همهی حرفهای راست رو بزنه.»
بد شد. خیلی خیلی بد شد.
مراسم صبحگاهی تمام
شده و حالا بچهها دارند به
سر کلاسها میروند.
ممکن است به نظر بیاید که
همه چیز به خوبی تمام
شده است. ضمن اینکه
آقای مدیر هم از تاخیر
محمد زیاد ایراد نگرفت. اما
برای محمد، همه چیز به
خوبی تمام نشده است.
کلاس همان کلاس هر روز
است. اما محمد هر چه
میکند نمیتواند
همان محمد هر روز
باشد. از اینکه مجبور
شده است دروغ بگوید ناراحت
است. آخر، مگر این نیست که آقای
مدیرشان هر روز دانشآموزان را به
راستگویی تشویق میکند؟ حالا
زنگ تفریح خورده است و آقای
مدیر باز هم سرصف برای بچهها...
آقای مدیر: «بچههای عزیزم، خدا،
آدمهایی که همیشه حرف راست
میزنند را خیلی دوست داره. بارها شنیدهاید که دروغگو دشمن خداست. اینکه آدم خود را در موقعیتی قرار بده که با خدا دشمنی کنه...»
نام موتور: تایگر 900
Õ تعداد سیلندر: تک سیلندر
Õ ظرفیت بنزین: 24 لیتر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 436صفحه 39