
احمد: «چته محمد؟ چی شده؟ کجایی؟»
محمد کجاست؟ چیزی که معلوم است این
است که در جای هر روزهاش نیست. با
جایی که دوستان خدا در آن هستند خیلی
فاصله دارد. جای خوبی نیست و محمد از
این بابت خیلی ناراحت است. حالا زنگ
دوم کلاس شروع شده است. کلاس
همان کلاس هر روز است، اما محمد، محمد هر روز نیست. آنقدر که...
خانم معلم: «محمدجان
چی شده؟ بگو عزیزم،
زنگ اول هم حواست
به درس نبود.»
محمد: «خانم اجازه،
اون خدایی که اینقدر
قدرت داره که یه حیوون
مثل مارمولک رو خلق
میکنه که میتونه از دیوار راست بالا
بره، نمیتونسته آدم رو یه جوری خلق
کنه که هیچ وقت دروغ نگه؟»
خانم معلم: «بدون شک
که میتونسته، اما فکر
کنم میخواسته ببینه که
ما خودمون، چه جوری
رفتار میکنیم.»
محمد: «خانم، اجازه هست که
من یه دقیقه تا پایین برم؟»
خانم معلم: «ولی همین
الان زنگ خورد و اومدید
سر کلاس...»
محمد: «میدونمی خانم، اما یه کار
خیلی واجب با آقای مدیر داریم.
زودی برمیگردم، لطفا اجازه بدین...»
محمد: «آقا اجازه...»
-: «سلام بر محمدآقا، از این
طرفها، نگران مامانتونید؟»
محمد: «نه آقا، حال مامانمون
خوبه. بیشتر نگران خودمونیم.
نمیدونم هنوز با خدا دوستم یا
دشمن شدم، راستش صبح که
داشتیم میومدیم مدرسه
یه مارمولکِ خوشگل...»
نام موتور: تروفی 900
Õ تعداد سیلندر: 2
Õ ظرفیت بنزین: 20 لیتر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 436صفحه 40