
-: «نیکا چرا حرفت رو نزدی؟»
نیکا: «آخه، آخه خیلی سخت
بود، روم نمیشد.»
-: «روم نمیشد یعنی چی؟»
نیکا: «حالا که دیگه فرقی هم
نمیکنه. خداحافظی کرد و رفت.»
-: «هنوز نرفته، پشت دره،
داره کفشهاشو میپوشه...
میل خودته نیکا، اما
چند ثانیه بیشتر وقت
نداریها، تصمیمت رو
بگیر. توی زندگی
فرصتهایی...»
نیکا: «سلام، میشه
یه دقیقه وایسین،
میخواستم بگم، بگم که...»
نقاش: «علیک سلام، چقدر سلام میکنید دختر خانم.
چی هی میخوای بگی؟ چی شده؟ ناراحت نباش
گفتم که، فردا اتاقت رو دوباره رنگ میکنم.»
نیکا: «اونو که نمیگم، رنگ اتاقم خوبه. میخواستم
یه رنگ خوشرنگ به خودم بزنم. راستش می-خواستم
بگم که اگه حرف بدی زدم از من ناراحت نباشین.
میشه ملیکا را ببرید و از طرف من بدید به زهرا.
نه نگیدها. اجازهشو از مامانم هم گرفتم...»
فردای آن روز
نیکا: «مامان
شما چرا؟ پس
من اینجا
چه کارهام؟
بدید به من.
خودم میبرم.»
نیکا: «سلام، یه چایی
داغ و خوشرنگ برای رفع
خستگی. زهرا چطوره؟»
-: «خوبه، خیلی بابت
میلیکاف تشکر کرد.»
-: «اسمش ملیکاست.
قابل زهرا رو نداره. بیاین
پایین، از دهن میافته-ها.»
نقاش: «خیلی چسبید. دستت درد نکنه.»
نیکا: «بلند نشیدها،
همینجا بشینید تا
یکی دیگه بیارم.»
نقاش: «نه بابا، چه
خبره؟ الان خوردم.»
نیکا: «اونی که خوردین
چایی بود که باید دیروز
براتون میآوردم
این هم از چایی
امروز. بفرمائین.»
نقاش: «آخه جا
ندارم. زوریه؟»
نیکا: «زوریه.
میخورین یا مثل
دیروز بداخلاق
بشم؟ سلام،
زهرا خوبه؟»
آلبوم تصویری
گربه دِوِن
گربه دِوِن لاکپشتی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 439صفحه 37