تصمیم هستی
امیرمحمد لاجورد
مامان: «هستی، بدو بیا ببینم.»
-: «بگو مامان، دارم بازی میکنم.»
-: «بدو آشپزخانه کارت دارم...
این پول رو بگیر برو یه قوطی رب
بخر. یادم نبود ربمان تمام شده.
غذایمان تقریبا حاضره. فقط رب
میخواد. من باید بالای سرش باشم.
بدو که سر ظهره، الان حسین آقا میبنده.»
هستی: «داشتم
تندتند کفشهامو
می-پوشیدم برم
خرید و برگردم
تا به بقیه بازیام
برسم که از تو
راهرو صدای
پایی شنیدم.»
درست حدس زده
بودم. شمسی خانم
همسایه بود که طبق
معمول رفته بود خرید
و با یک سبد بزرگ
پر از خرت و پرت
برگشته بود و حتما
اگه منو میدید...
بازم انتظار کمک داشت. فکر میکنه من نمیفهمم.
اینقدر با مهربانی حرف میزنه تا به خیال خودش سر
آدم رو شیره بماله و توی رودروایسی بذارتم و مجبور بشم
بهش کمک کنم. یکی نیست بهش بگه مگه مجبورین اینقدر
چیز بخرین که نتونین از پلهها بالا ببرین. مگه من چه گناهی
کردم که باید هی بهش کمک کنم. تا حالا دو بار کمکش کردم. بسه
دیگه. بازیام رو نصفه کاره گذاشتم، فقط بتونم به مامان خودم کمک کنم.»
شمسی خانم همسایه: «ناهید خانم شمایید؟ هستی، هستی جان، عزیزم تویی؟»
طولانیترین مسیر مترو در نیویورک و لندن قرار دارد. متروی پاریس هم یکی از قدیمیترین خطوط حمل ونقل زیرزمینی است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 441صفحه 36