مجله کودک 446 صفحه 9

خوب بود که میتوانستم انجام بدهم و انجام نداده بودم؟ دلم میخواست با عبادت آن شب، همه اینها را جبران کنم. میخواستم آدم دیگری بشوم، میخواستم مهمان خوبی برای خدا باشم... با این فکرها به خواب رفتم، خوابی سنگین و طولانی، آن قدر سنگین که صدای زنگ ساعت کوکیام را نشنیدم. مادر برای سحری صدایم زده بود، اما نشنیدم. پدر در گوشم گفته بود: مگر نمیخواستی امسال روزه بگیری؟ بیدار شو پسرم، الان اذان میگویند... باز هم نشنیدم. امان از دست آن خواب سنگین و طولانی. نزدیک اذان صبح بود که چشمهایم باز شد. چند لحظه مبهوت بودم. یادم نمیآمد که به خودم چه قولی داده بود. یادم نمیآمد که آن شب، اولین شب ماه رمضان بود. اما صدای دلنشین دعای سحر همراه با صدای قاشق و چنگال سفره سپر نیز در نمای عقب خودرو به کمترین حد خود کار شده بود. بعدها برای مدلهای صادراتی از سپرهای بزرگتر ساخته شد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 446صفحه 9