مجله کودک 450 صفحه 33

براساس حکایتی از لافونتن قصه کفاش و کیسه طلا روزی روزگاری، کفاش فقیری زندگی میکرد که همیشه شاد و سرحال بود. او آن قدر خوشحال بود که تمام روز آواز میخواند. بچهها دوست داشتند که دور پنجره او جمع شوند و به آوازهایش گوش کنند. در همسایگی کفاش، مرد ثروتمندی زندگی میکرد. او عادت داشت، شبها بیدار بماند و طلاهایش را بشمارد و روزها بخوابد. اما صبح که به رختخواب میرفت، خوابش نمیبرد. چون صدای آواز کفاش نمیگذاشت بخوابد. عباس یمنی شریف، شاعر خوب کودکان که قسمتی از دوران کودکی خود را در مکتبخانه گذرانده است میگوید: «خاطرم هست که حدود هفت سال داشتم که به مکتبخانه رفتم. در آنجا سه کتاب را با هم میخواندیم. که از نظر فهم، معنی کلمات و عبارات با سطح فکر یک کودک هفت ساله تناسبی نداشت. کتاب قابوسنامه، گلستان و یک کتاب دیگر

مجلات دوست کودکانمجله کودک 450صفحه 33