جوراب پشمی
فروزنده
خانه ما در انتهای کوچه قدیمی بلند و باریکی بود که دیوارهایی کهنه و نیمه فروریخته داشت کوچهای که زمستانها، وقتی از پشت پنجره اتاقمان انتظار بازگشت پدرم را می کشیدم طولانی تر از همیشه به نظر میرسید.
پدرم کفاش تهیدستی بود، و چون زندگی ما به سختی میگذشت، مجبور بود برای تأمین مخارج زندگی مان شبها تا دیروقت توی دکه اش بماند و کفشهای مردم را وصله پینه کند. او آنقدر کار می کرد که بعضی وقتها از شدت خستگی خوابش می برد و روی کفشها می افتاد. می دانستم که او به خاطر من و مادرم اینقدر کار می کند. وقتی پدرم را می دیدم که با خستگی قدمهای سنگینش را بر سنگفرش کوچه می کشید، احساس می کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم و از خدا می خواستم کوچه هرچه زودتر به آخر برسد.
راه خانه ما تا مدرسه خیلی دور بود. من همیشه برای این که به موقع به مدرسه برسم
پاییز و ایل گلی تبریز
مجلات دوست کودکانمجله کودک 451صفحه 33