
قصههای
پنجانگشت
مصطفي رحماندوست
پنجتا انگشت بودند. روی یک دست،
توی خانهای که اندازهی یک مشت بود،
خوابیده بودند.
صبح که شد...
اولی بیدار شد و گفت:«وای چه هوای خوبي!»
دومی بیدار شد گفت : «نان و پنیر،
چایی شیرین. وای چه غذای خوبی!»
سومی بیدار شد و گفت :«خوب بخوریم
که وقت بازی، شل و ول نباشیم!»
چهارمی بيدار شد و گفت:«اینور و اونور
بدویم،آب روی هم بپاشیم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 12صفحه 26