
تابستان بود. هوا گرم بود. گوسفند پشمالوی پدربزرگ، حوصلهی بازی نداشت.
پدربزرگ پشمهای او را چید.
گوسفند، شاد و سبک با من بازی کرد. زمستان بود. هوا سرد بود.
من دلم میخواست بیرون بروم و برف بازی کنم.
مادربزرگ با نخهای پشمی برای من یک ژاکت بافت.
ژاکت گرم را پوشیدم و شاد شاد برف بازی کردم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 121صفحه 22