
فرشتهها
دیشب دایی عباس مرا همراه خودش به مسجد برد.
او برای من یک زنجیر خریده بود. من و دایی عباس، همراه دسته، برای امام حسین (ع) زنجیر زدیم. دایی عباس میگفت: «تو بزرگ شدهای و میتوانی همراه دسته، سینه زنی کنی.» وقتی ما از جلوی خانهمان رد میشدیم، مادرم به من، دایی عباس و همهی کسانی که برای امام حسین (ع) زنجیر میزدند، شربت داد. پدرم، شربتهایی را که مادرم درست کرده بود، توی لیوان میریخت و میگفت: «سلام بر حسین.»
به دایی گفتم: «چرا پدر میگوید سلام بر حسین؟»
دایی عباس گفت: «امام حسین (ع) و یارانش در کربلا، تشنه بودند و تشنه جنگیدند و تشنه لب شهید شدند. حالا به یاد آنها، مادرت شربت نذر کرده و پدر به دستهی سینه زنها شربت میدهد.» گفتم: «کاش مادرم روز عاشورا آنجا بود و برای امام حسین (ع) و بچههایش شربت درست میکرد.»
دایی عباس گفت: «دشمنان امام حسین (ع) حتی اجازه ندادند بچهها از آب رود فرات بخورند. خدا هیچ وقت آنها را نمیبخشد.»
دایی عباس اشک چشمهایش را پاک کرد. خدا مرا دوست دارد. مادرم را دوست دارد.
پدرم را دوست دارد. دایی عباس را هم دوست دارد.
خدا همهی کسانی را که امام حسین (ع) را دوست دارند، دوست دارد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 123صفحه 8