
استخوان
درخت موشی
هاپو و گمشده
هاپو
خرگوش
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
صبح زود، سبد پر از هویجاش را برداشت و به طرف خانهی رفت.
بد اخلاق و اخمو، جلوی خانهاش نشسته بود.
کوچولو با خوشحالی گفت: « ، امروز آمدهام تا با هم به گردش برویم. بازی کنیم و غذایمان را زیر بخوریم.»
اما اصلا خوشحال نشد.
همان طور اخمو به کوچولو نگاه کرد و گفت: «من نمیتوانم بیایم. یک چیزی گم کردهام.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 124صفحه 17