
گفت: «من خوش مزهام را گم کردهام دیروز آن را یک جای خوب گذاشتم تا گم نشود ولی الان پیدایش نمیکنم.»
خندید و گفت: «این که ناراحتی ندارد. ما هر سه با هم میگردیم و پیدایش میکنیم.»
و و همه جا را گشتند.
ظهر شده بود و هر سه خسته و گرسنه بودند.
گفت: «بهتر است زیر بنشینیم و استراحت کنیم.»
ناگهان فریاد زد: «زیر ! یادم آمد! یادم آمد، دیروز را زیر چال کردم.
همین جا بود.»
سریع زمین را کند و بزرگ و خوش مزهاش را بیرون آورد.
هر سهی آنها زیر نشستند و غذاهای خوش مزهشان را خوردند.
خوشحال بود و میخندید و اش را میخورد.
و هم از خوشحالی ، خوشحال بودند و میخندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 124صفحه 19