مجله خردسال 124 صفحه 19

گفت: «من خوش مزه­ام را گم کرده­ام دیروز آن را یک جای خوب گذاشتم تا گم نشود ولی الان پیدایش نمی­کنم.» خندید و گفت: «این که ناراحتی ندارد. ما هر سه با هم می­گردیم و پیدایش می­کنیم.» و و همه جا را گشتند. ظهر شده بود و هر سه خسته و گرسنه بودند. گفت: «بهتر است زیر بنشینیم و استراحت کنیم.» ناگهان فریاد زد: «زیر ! یادم آمد! یادم آمد، دیروز را زیر چال کردم. همین جا بود.» سریع زمین را کند و بزرگ و خوش مزه­اش را بیرون آورد. هر سه­ی آنها زیر نشستند و غذاهای خوش مزه­شان را خوردند. خوش­حال بود و می­خندید و اش را می­خورد. و هم از خوش­حالی ، خوش­حال بودند و می­خندیدند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 124صفحه 19