
هوا گرم بود، خیلی گرم.
خورشید داغ داغ وسط آسمان بود.
خرگوشازلانهاش بیرونآمد و به خورشیدگفت: «این قدر نتاب! همهجا را داغکردهای. میخواهی رودخانهها را خشک کنی تا مزرعهها بیآب بمانند و گلها تشنه شوند؟»
اما خورشید همینطور میتابید، داغ داغ.
خرگوش عصبانی شد. از لانهاش یک طناب آورد و گفت: «الان میآیم و تو را با طناب میبندم و به دریا میبرم تا نتوانی این طوری همه جا را داغ کنی.»
خرگوش طناب را روی شانهاش گذاشت و رفت.
وقتیکمی از لانهاش دور شد، بزی را دیدکه یک عالمه هیزم جمعکرده و میخواهد به خانهاش ببرد.
بزی به خرگوش گفت: «کجا میروی؟»
خرگوش طناب را نشان داد وگفت: «میروم با این طناب خورشیدرا ببندم و به دریا ببرم.»
بزی گفت: «قبل از این که بروی، طناب را میدهی تا این هیزمها را با آن ببندم و به خانهام ببرم؟»
خرگوشگفت: «باشد!» بعد، خرگوش و بزیباکمک هم هیزمها را با طناب بستند و به خانهی بزی بردند.
بزی خیلی خوشحال شد. از خرگوش تشکر کرد. خرگوش طناب را برداشت و رفت.
هنوز چند قدم از خانهی بزی دور نشده بود که صدای جوجه بلبل را شنید.
او فریاد میزد: «کمک کنید! کمک کنید! من از لانه افتادهام پایین.»
خرگوش به طرف درخت رفت و دید جوجه کوچولو پایین درخت افتاده.
جوجه را برداشت و فکر کرد چه طوری میتواند اورا به لانهاش برگرداند.
بعد بهیاد طناب افتاد. سر طناب را بالای شاخه انداخت و آن را محکم بست.
بعد جوجه را برداشت و آرام آرام از طناب بالا رفت و جوجه بلبل را توی لانه گذاشت. جوجه بلبل خیلی خوشحال شد..
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 125صفحه 4