
گفت: « که نمیتواند به ما کمک کند.»
گفت: «میتواند!»
بعد نقشهاش را به بقیه گفت.
همه خیلی خوشحال شدند و به این فکر ، آفرین گفتند.
زمین را کند.
، های کوچک را با خرطومش بلند کرد و با کمک آنها را در زمینهای خالی جنگل کاشت.
حالا دیگر راه با بسته شده بود.
فردای آن روز وقتی میخواست وارد جنگل بشود، هیچ راهی نداشت، چون همهجا پر از شده بود. جنگل آرام بود و بوی بد دود نمیداد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 125صفحه 19