مجله خردسال 129 صفحه 19

خیلی تند می­رفت ولی آرام آرام، خودش را روی زمین می­کشید. گفت: «تو همین جا منتظر بمان تا من بروم و را پیدا کنم.» ، زیر سایه­ی یک برگ نشست و به سرعت رفت تا را پیدا کند. کمی جلوتر، صدف را دید ولی آن جا نبود. صدف را قل داد تا با خودش بیاورد. ولی ناگهان صدایی شنید که می­گفت: «کمک کنید! من این جا گیر افتاده­ام.» سرش را نزدیک­تر برد و دید که توی صدف گیر افتاده و نمی­تواند بیرون بیاید. توی صدف رفت و را گرفت و از صدف بیرون آورد، بعد به او گفت که منتظر است تا صدفش را به او برگردانند. وقتی و صدف را به او دادند، خیلی خیلی خوش­حال شد و رفت توی صدفش. به گفت: « خانه­اش را دور نینداخته بود.» خندید و گفت: «چون او توی خانه­ی خودش گیر نمی­کند!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 129صفحه 19