خبر،پتک سنگین در آیینه بود
دلی داشتم،شانه بر شانه رفت
دریغا که خورشید از این خانه رفت
دریغا از آن شور شیرین،دریغ
از اینجا،از این داغ سنگین،دریغ
از اینجا که غم روی غم می رود
و اندوه دریا به هم می رود
از اینجا که کوه است و پژواک غم
و جنگل که سر برده در لاک غم
از اینجا که از سینه خون می رود
و ماتم ستون در ستون می رود
حضورج. 76صفحه 199
از اینجا که قامت،دوتا کرده ام
خبر را لباس عزا کرده ام
خبر، فرصت تیغ با سینه بود
خبر،پتک سنگین در آیینه بود
خبر آمد و هرچه بر پا شکست
خبر،آمد و پشت دریا شکست
خبر،تیشه بر ریشه جان گرفت
خبر،از دلم بود و باران گرفت
خبر آمد و چشم این خانه رفت
دلی داشتم شانه بر شانه رفت
دلم رفت و شیون تماشایی است
و دیگر غم اینجا،غم اینجایی است
غم و غربت و من به هم آمدند
شب و شهر و شیون به هم آمدند
در این شهر و شیون کسی گم شده است
و در سینۀ من کسی گم شده است
دریغا ستونهای این سینه سوخت
و یک شهر در سوگ آیینه سوخت
بیا سوز و ماتم که می خواهمت
خرابم کن ای غم، که می خواهمت
حضورج. 76صفحه 200
خرابم کن ای غم که بارانی ام
سزاوار آوار ویرانی ام
خرابم کن امشب شکستن سزاست
غریبانه با غم نشستن سزاست
سزاوار دردم صدایم کنید
به درد آشنا، آشنایم کنید
به آنان که شیپور شیون زدند
خبر را چو آتش به خرمن زدند
به آنان که کاری گران کرده اند
و بر شانه تشیییع جان کرده اند
به آنان که در خود خجل مانده اند
به آنان که در سوگ دل مانده اند
به آنان که آیینه گم کرده اند
و خورشید در سینه گم کرده اند
به آنان که بیگاه پژمرده اند
و بر شانه چشم مرا برده اند
نمی بینم او را،خدایا کجاست؟
و آن چشم محراب و معنا کجاست؟
خبر آمد و چشم این خانه رفت
دلی داشتم شانه بر شانه رفت
محمد رضا عبدالملکیان
حضورج. 76صفحه 201