می گوید: احمد هستم!

می گوید: احمد هستم!

 دکتر سیدعلی قادری

(مؤلف کتاب خمینی روح الله)

 

‏مرحوم حاج احمد آقا پس از عزیز بزرگوارم دکتر محمود بروجردی(داماد امام) و مرحوم آیت الله پسندیده (برادر بزرگ امام)، بیشترین حق را بابت بازگویی جزئیاتی از زندگی امام خمینی(س) بر گردنم دارد. به همین جهت حق ناشناسی بود که به درخواست کننده مقاله بگویم معافم دار. تلفنی خاطره ای را گفتم که خود قلمی اش کند اما گفت اگر خود بنویسی بهتر است و از خلال جملاتم، عنوان را ایشان انتخاب کرد. پس از آنکه نوشتم دیدم که بی مقدمات نارسا است. مقدمات آشنایی را بر آن افزودم و برخی جزئیات اصل ماجرا را حذف کردم. به عمد از افراد دخیل در موضوع نام بردم تا بر این باور استوار بمانم که تاریخ را کسانی می سازند که کمتر نامشان در تاریخ نگاری رسمی می آید. با این حال از مخاطب می خواهم این خاطرات را نیز خیل خیال تصور و آن را غیر قابل استناد و حداکثر یک داستان تلقی کنند.‏

‏دیگر آنکه فرصت ویرایش دست نداد و اگر متنی ژولیده و آرایشگاه نرفته می باشد، امید غمض از نارسایی ها است اما وقتی آن را نوشتم، نگران بودم که صفحات فصلنامه اجازه ندهد که همگی چاپ شود و خلاصه کردن آنگونه که من می پسندم انجام نگیرد، خود آن را به نصف تقلیل دادم تا هرکدام را که مسئولین، مناسب تشخیص دادند، همان را منتشر کنند. ‏


حضورج. 75صفحه 24

‏ ‏

اولین دیدار حضوری

‏امام خمینی، بعضی تابستانها به عنوان ییلاق به امامزاده قاسم شمیران می آمدند و سال 37 و 41 با فاصله یک باغ و یک خانه همسایه ما می شدند. سال 37 من پنج ساله بودم که ایشان را دیدم و در میدان جاذبه شان قرار گرفتم. داستان سه دیدارم را در تابستان 37 طی چندین مصاحبه به طور مفصل با برخی ریزه کارهایش بازگو کرده ام ولی آنچه به آن اشاره نکرده ام اینکه در سال 37 و 41 به علت کمی سن و سال، در فکر نبودم که اعضای خانواده امام را بشناسم. به همین جهت هیچ خاطره و مطلبی از مرحوم حاج احمدآقا از آن زمان به یاد ندارم. ‏

‏و اما اولین دیدار و گفتگوی حضوری ام با مرحوم حاج احمد آقا حدود یک هفته قبل از آنکه امام از بیمارستان قلب مرخص شوند، اتفاق افتاد. وقتی پزشکان به امام گفتند به علت بیماری نباید به قم باز گردند و باید در نزدیک بیمارستان قلب، در محلی که هوای آن تمیزتر باشد، ساکن شوند، امام، علاقه مند بودند یا در منزل مرحوم آیت الله سید حسین رسولی محلاتی ساکن شوند و یا خانه ای در همان اطراف برای ایشان اجاره گردد. بالاخره خانه ای در پایین محله حصار فرج در خیابان دربند برای ایشان اجاره شد که متعلق به دو شریک بود که یکی از شرکاء مرحوم حاج رضا مشرف نام داشت. بعدها با دختری ازدواج کردم که حاج رضا عموی مادرش بود. ‏

‏با شروع انقلاب چند سالی مسئول کمیته محل بودم و شب های جمعه برای پاسدارها و مردم محل کلاس تفسیر قرآن با سبکی جدید، برگزار می کردیم. یکی از دوستان بنام آقای وحید اسفندیاری کلمات قرآن را روی اسلاید می نوشت و اطراف آن را با توجه به معنای کلمات رنگ آمیزی می کرد. بعدها که ایشان به جبهه رفت، آقای علی مشرف برادر زاده همان حاج آقا رضا که مسئول فرهنگی کمیته شده بود، این کار را ادامه می داد. وقتی که بحث تفسیر شروع می شد، چراغ های مسجد خاموش می شد تا اسلاید ترجمه لغات که روی پرده انداخته می شد، بخوبی دیده شود و نیز پرده بخش خانم ها را کنار می زدند تا خانم ها نیز اسلایدها را ببینند و در مباحثی که پیش می آمد رو در رو شرکت کنند. حدود یک هفته مانده به اینکه امام(س) از بیمارستان مرخص شوند، هنگامی که مشغول بحث بودم، در روشنایی چراغ راهروی مسجد، حاج آقا رضا را دیدم که ‏


حضورج. 75صفحه 25

‏درب مسجد را نیمه باز کرده بود و با دست به من اشاره می کرد که بیا!‏

‏طبیعی بود که نتوانم بحث را رهــا کنم ولی حاج آقا رضا ول کن نبود و پس از چند دقیقه ای که اشاره دست را کافی ندانست، به جای آنکه یادداشتی بدهد، با صدایی مثلاً خفیف اما تا حدودی بلند که بشنوم، گفت: زودتر بیا کار واجب پیش آمده! ‏

‏دایی ام به طرف حاج رضا رفت و لحظاتی بعد به طرف من آمد و در گوشی گفت: احمد آقای خمینی در مقبره آقای رسولی منتظر شما است. نزدیک بود خودم را ببازم. چون (امام، در بیمارستان قلب)، (مقبره آقای رسولی)، (حاج احمد آقا داخل مقبره)، در ترکیب باهم تداعی خوبی نداشت. به هر حال سر و ته بحث را به هم نزدیک کردم و به عجله به طرف مقبره مورد نظر دویدم. مقبره آقای رسولی در آن سوی حیاط مسجد بود و به علت وسعت و دلباز بودن، هر شب در آن باز می شد و برخی افراد فقط برای فاتحه خوانی داخل می شدند و نیز برخی جلسات در آنجا تشکیل می شد.‏

‏وقتی نزدیک مقبره شدم، مرحوم آیت الله ملکی و سه روحانی دیگر را از لای نرده های در دیدم. شش پاسدار نیز با لباس فرم و تعدادی افراد با لباس شخصی نشسته بودند. حاج آقا رضا همانطور که کنار در ایستاده بود، از لای در مرا معرفی کرد.حاج احمد آقا بلند شد و به طرفم آمد. قیافه بشاش و چشم های خندانش که در آن اشکی نبود، باعث شد نفس راحتی بکشم و ذهنم به طرف احتمال نزدیک تر به واقع معطوف شود. زیرا چند روز قبل از آن، حاج جلال شانی داماد مرحوم آقا سید حسین رسولی گفته بود که آقای سید هاشم رسولی محلاتی گفته اند یک جای مناسب در همین اطراف برای سکونت امام پیدا کنید. ‏

‏آقای شانی با برادرش مرحوم ملک شانی که از سویی شریک حاج رضا بود و از سوی دیگر دفتر معاملات ملکی داشت، موضوع را در میان گذاشته بود و بالاخره چند نفری تصمیم گرفته بودند منزل نوساز حاج رضا را که در خیابان دربند بالای ظهیرالدوله کوچه معتضد قرار داشت، برای اقامت امام اجاره کنند. ‏

‏حاج احمد آقا تصور می کرد ممکن است منزل انتخاب شده، از لحاظ امنیتی بدون مشکل ‏


حضورج. 75صفحه 26

‏نباشد و مثلاً برخی همسایگان از هواداران گروهک ها یا وابستگان زخم خورده رژیم باشند. ایشان ابتدا همراهان خود را معرفی کرد و سپس پرسید آیا می دانید منزلی که قرار است اجازه شود، امنیت دارد یا نه؟‏

‏گفتم منزل را ندیده ام اما حدودش را می دانم و یقین دارم که اصلاً جای مناسبی نیست. حاج احمد آقا با لحنی که از آن شرم چکه می کرد، گفت:آیا می توانم از جنابعالی خواهش کنم منزل را از نزدیک ببینید! با هم منزل را دیدیم و اشکالاتی را که به ذهنـم می رسید، بیان کردم. ‏

‏ ‏

دومین دیدار

‏دومین دیدار حضوری ام دو روز بعد از اقامت امام در خیابان دربند بود که مقدمه ای داشت. مقدمه اینکه: فردی که خود را سرهنگ معرفی کرد، تلفنی گفت برای حفاظت هوایی از خانه امام لازم است در نزدیکی بیت یک قبضه ضد هوایی و یک دستگاه رادار نصب شود و محل آن را شناسایی کرده ایم ولی حاج احمد آقا گفتند برای ورود به آن محل باید با مسئول کمیته محل هماهنگی کنید. ‏

‏محل شناسایی شده، باغی نسبتاً وسیع با ساختمانی بسیار مجلل متعلق به شخصی بود که لااقل به حسب ظاهر جزو عوامل رژیم محسوب نمی شد، بلکه سرمایه داری بود که بخشی از سرمایه او از چند سینما تأمین می شد و شاید با تصور آنکه ممکن است سینماهای او مانند سینما رکس آبادان ‏


حضورج. 75صفحه 27

‏توسط عوامل ساواک به آتش کشیده شود و یا عده ای تندرو آن را آتش بزنند و گناه سوختگان گریبانگیرش شود، با عجله از کشور رفته بود. ‏

‏مالک آن خانه به خواهرش مأموریت داده بود که اثاثیه بسیار گران قیمت آن را بفروشد و پول آن را برای وی به خارج کشور ارسال کند. خواهر او زنی سالخورده بود و اگر چه از حیث ظواهر، خود را پای بند به شرع نشان نمی داد اما برخی صفات خوب او را نمی توان ناگفته گذاشت. او زنی نسبتاً شجاع، خوش برخورد، قانون پذیر و مهربان بود و علاوه بر آن بسیار منیع الطبع بنظر می رسید. وضع مالی بدی نداشت اما در مقایسه با برادرش، در طبقه دیگر اقتصادی قرار می گرفت. اگر چه از برادرش وکالت داشت که اموال او را به فروش برساند اما متوجه شده بود که مقرارت جمهوری اسلامی به او چنین اجازه ای نمی دهد. شجاعت او را آزموده بودیم و نمی توانستیم قانون پذیری وی را تماماً به حساب ترس بگذاریم. ‏

‏به هر حال گروهی که برای نصب ضدهوایی به محل آمده بودند، منتظر بودند، آن خانه را بی قاعده و ضابطه در اختیارشان بگذاریم. چون برای آن خانه حکم توقیف صادر نشده بود، به خواهر صاحب ملک تلفنی گفتیم بیاید تا  نظرش را جویا شویم. قبل از اینکه آن خانم بیاید، آقای سید حسن شاه چراغی که بعدها نماینده مجلس شد و همراه با شهید محلاتی و یاران دیگر، در آسمان اهواز توسط دو فروند هواپیمای بعثی شهید شد و آن روزها بیشتر کنار حاج احمد آقا بود، آمد تا ضرورت کار را به ما یادآوری‏‎ ‎‏کند. کنار در منزل ایستاده بودیم که دقایقی بعد آن خانم سر رسید و با ریموت کنترلی که در اختیار داشت، از داخل ماشین در منزل را باز کرد. وقتی از ماشین پیاده شد، ما به جای آن خانم از شهید شاه چراغی خجالت کشیدیم. چون آن خانم آرایش غلیظی کرده بود و چون هنوز حجاب به صورت مقررات درنیامده بود، روسری به سر نداشت. شاه چراغی گفت لااقل جلوی روحانیون یک روسری سر کنید و پاسخ شنید اگر شما روحانی هستید چرا لباس روحانی به تن ندارید؟ البته کمی خجالت کشید و در حالی که از داخل کیفش روسری در می آورد رو به آقای شاه چراغی گفت: اینها بچه های من هستند اما شما ببخشید که با این وضع آمده ام. وقتی به روسری گره می زد، آقای شاه چراغی به شوخی گفت: مثل آنکه شما ‏


حضورج. 75صفحه 28

‏فقط روحانیون را مرد می دانید و این قدر این جمله را با نمک گفت که حدود پانزده نفری که در محل حضور داشتند، همگی خندیدند. ‏

‏ضرورت نصب ضد هوایی را آقای شاه چراغی با وی درمیان گذارد. پاسخ شنید باید تلفنی با برادرم مشورت کنم. کسی گوشی را بر نمی داشت. گفت حتماً برادرم تلفن را از پریز کشیده و به خواب رفته است. وی خود را موظف می دانست در مقابل پیشنهاد آقایان پاسخی مناسب دهد. رو به آقای شاه چراغی گفت:حاج آقا شما استخاره کنید. اگر خوب آمد این خانه را در اختیار کمیته خواهم گذاشت و جواب برادرم را خودم خواهم داد اما اگر بد آمد قول بدهید که دیگر حرفش را نزنید و یک جای دیگر را در نظر بگیرید. آقای شاه چراغی پرسید حالا اگر من استخاره کردم و بد آمد ولی به شما گفتم خوب آمده، چطور به من اعتماد می کنید؟‏

‏پاسخ شنید:آن وقت شما اهل جهنم می شوید و من اگر اهل بهشت شدم شما را شفاعت نخواهم کرد و اگر اهل جهنم شدم، آنجا دروغت را کف دستت می گذارم. شهید شاه چراغی از این رک گویی و اعتماد کردن خوشش آمد و گفت قرآن همراه ندارم، استخاره با تسبیح را قبول دارید؟ آن خانم گفت اگر دلت را به خدا بسپاری با انگشت هم استخاره کنی، جوابت را می دهد. ‏

‏وقتی استخاره تمام شد، خانم گفت جواب معلوم است. شاه چراغی پرسید جواب چیست؟ گفت به دلم برات شده که استخاره خوب آمده، چون دیشب خواب خوبی دیدم. ‏

‏رویه ای داشتیم که نباید از آن عدول می کردیم. از او خواهش کردم بماند تا اثات یک سالن ‏


حضورج. 75صفحه 29

‏به سالن روبرو یا طبقه دوم منتقل شود و از اثاث طبقه بالا نیز صورت برداری گردد. او هم به رغم کهولت سن پا به پای پاسدارانی که از اثاث منزل صورت برداری می کردند، کمک کار شد و در نامگذاری روی اشیائی که پاسداران نامش را نمی دانستند، نامی را بر زبان می راند و یا نامی را اختراع می کرد. در پایان نیز پای اوراق صورت برداری شده را امضا کردیم و نسخة اصلی را به او سپردیم و کپی را برای تشکیل پرونده با خود بردیم. ‏

‏در حاشیه مدت زمانی که پاسداران به صورت برداری از اموال مشغول بودند و شهید شاه چراغی نیز نظاره گر بود، موضوعات متنوعی از رفتارهای جالب توجه آن خانم و نیز مباحث سیاسی تا موضوعات اجتماعی، فلسفی و امنیتی پیش آمد که همان روز شمه ای از آن توسط آقای شاه چراغی برای امام باز گو شد و موجب دیدار حضوری ام را با امام فراهم کرد. ‏

‏روز بعد از تحویل آن ساختمان به آن گروه ارتشی، آقای شاه چراغی تلفنی گفت: دوست دارید امام را ببینید؟ خیلی خوشحال شدم چون زمانی که امام به منزل خیابان دربند آمده بودند، آنقدر سرم شلوغ بود که نتوانستم ایشان را زیارت کنم. حاج اسماعیل قادری که توسط اهالی محل حاج درویش خطاب می شد به کمیته آمد و درخواست کرد مبلغی به ایشان بدهم تا گوسفندی را از طرف مردم محل جلوی پای امام، قربانی کنـد. ضمنـاً جمله ای را به عنوان خوشامد نوشتم و شخصی با کمک شهید عبدالله ایجادی که آن زمان یک نوجوان بود با خط بسیار زیبایی آن را روی پارچه ای به عرض خیابان دربند نوشت و یادم نیست که چه کسانی آن را در ابتدای خیابان دربند نصب کردند. به هر حال بسیاری از مردم محل برای خوشامدگویی به امام، دور آن منزل جدید جمع شدند ولی من از زیارت ایشان محروم مانده بودم و حالا که خصــوصی برای زیارت دعوت می شدم، نمی دانستم با چه سرعتی باید خود را برسانم. خیلی سریع از افسر نگهبان که ما مسئول وقت می نامیدیم خداحافظی کردم. آقای حسین شیرازی که البته آن روز مسئول وقت نبود به دنبالم راه افتاد و پرسید نگفتید کجا می روید؟ چون گفته بودند تنها بیایم، گفتم نگران نباشید برمی گردم. اما ایشان اصرار داشت که نباید مسئول کمیته بدون محافظ به جایی که نمی دانیم کجاست، برود و آنقدر جدیت به خرج داد که بالاخره مجبور شدم بگویم به منزل ‏


حضورج. 75صفحه 30

ahmad3‏ ‏

‏ ‏

‏امام می روم و باید تنها بروم. او زرنگی کرد و زود پشت فرمان نشست و با من همراه شد. وقتی از میدان محل سرازیر شدیم، حاج منصور را دیدم. آنقدر وی با اخلاص در کارهای کمیته کمک می کرد که نمی شد از کنارش عبور کنیم و نگویم کجا می روم. ‏

‏وقتی از پله ها بالا می رفتیم، آقای شاه چراغی به استقبال آمد و گفت حاج احمد آقا منتظر شما هستند. مرا به اتاقی برد که ایشان روی یک تشک با ملحفه سفید لمیده بود و با انبوه کاغذهایی که جلویش ریخته بودند، مشغول بود. وقتی سلام کردم، زیر لب جواب داد. آقای شاه چراغی گفت فلانی آمده. سریع بلند شد و مرا در بغل گرفت. سپس رو به من گفت قرار بود تنها تشریف بیاورید. آقای شیرازی گفت حاج آقا من غریبه نیستم، معاون ایشان هستم. البته آن زمان هنوز ایشان معاون من نبود. وقتی حاج منصور از لای در سرک کشید و آرام تنه خود را وارد اتاق کرد، حاج احمد آقا چند لحظه ای به او نگاه و سپس با وی روبوسی و احوالپرسی گرمی کرد. ‏


حضورج. 75صفحه 31

‏شاید این آشنایی به سال 41 باز می گشت که برادر حاج منصور، آقای حاج جعفر اسفندیاری با جیب استیشن قرمزرنگ خود، اثاثیه امام را از قم به کوچه درمان در امامزاده قاسم منتقل و موجبات آشنایی فراهم شده بود. اولین سؤال حاج احمدآقا از حاج منصور اینکه: علت مخالفت شدید باجناق شما با آقای مهندس بازرگان چیست؟ شهید حاج منصور باجناق آیت الله خلخالی بود و البته دو تیپ متفاوت. ‏

‏منتظر بودیم حاج احمدآقا ما را به اتاق امام راهنمایی کند ولی ایشان گفت: خیلی خوب شد زودتر تشریف آورید من ساعت یازده برای شما وقت تعیین کرده ام و نیم ساعت وقت داریم که با شما مطالبی را در میان بگذارم. ‏

‏اول اینکه ما نفت نداریم. دوستان برای تهیه نفت به شعبه گلابدره مراجعه کرده اند؛ مسئول شعبه گفته: کمیته باید تایید کند که به شما  نفت بدهیم. ‏

‏موضوع دوم باز بحث امنیت بود. ایشان گفت امام به خدا توکل کرده و اصلاً به موضوع امنیت خود اهمیت نمی دهند ولی می گویند که آمدن ما به این محل موجب سلب آسایش مردم محل شده است. چون از پنجره اتاق، ترافیکی که گه گاه در خیابان دربـند ایجاد می شود را دیده اند و می گویند این ترافیک به سبب آمدن ما است و ما نباید باری بر دوش مردم بشویم. در این زمینه چکار می شود کرد؟ اما مهمتر آنکه آقای شاه چراغی نه به قصد تجسس بلکه به جهت علاقه شخصی دیروز تمام کارهای خود را نادیده گرفته بود و حدود پنج ساعت با شما و افرادی که در آن خانه بودند، صحبت کرده است. ایشان نظرات شما را در مورد موضوعات امنیتی انتقال دادند و شمه ای از آن نظرات را به امام منتقل کردند و امام فرمودند اگر ممکن است آن مطالب را به صورت مختصر بنویسد تا ایشان بی واسطه آن نظرات را بدانند. ‏

‏اما موضوع سوم اینکه خود امام فرمودند می خواهند شما را ببینند. علت آن این است که آقای شاه چراغی داستان تحویل آن خانه را برای نصب ضد هوایی با تمام ریزه کاری های آن با آب و تاب برای ما تعریف کرد و من تصور کردم که چون امام خبرهای ناخوشایند زیاد می شنوند، خوب است که چنین اخباری را هم بشنوند. خبرهایی که حکایت از رعایت قوانین شرعی و ‏


حضورج. 75صفحه 32

‏اخلاقی توسط پاسداران با مردم دارد و متقابلاً حتی افرادی که ما آنها را طاغوتی می نامیم، در قبال محبت پاسداران تا این حد به طور جدی همکاری می کنند و باید این نکات را برای مردم گفت. لذا آقای شاه چراغی دیشب خلاصه مطلب را برای امام تعریف کردند و امام خیلی خوشحال شدند و خودشان فرمودند که می خواهند رئیس کمیته محل را ببینند و چند سؤال از شما داشته باشند. البته من نمی دانم سؤالات ایشان چیست ولی لطفاً سعی کنید به سئوالات ایشان مختصر پاسخ دهید. مگر آنکه خودشان بگویند توضیح بیشتر دهید. ‏

‏نکته چهارم اینکه لطفاً امام را نبوسید. چون ایشان دوران نقاهت را طی می کنند و پزشکان توصیه کرده اند تا اطلاع ثانوی حتی اعضای خانواده هم ایشان را نبوسند. ‏

‏حاج احمد آقا از جای خود بلند شد و بلند شدیم چون حدود 30 ثانیه به ساعت 11 صبح باقی مانده بود و طی این مدت می توانستیم خود را کنار در اتاق امام برسانیم. ‏

‏پس از سلام، حاج احمدآقا مرا معرفی کرد. حاج منصور بی اختیار صلوات فرستاد. امام گفتند: خوش آمدید و با دست اشاره کردند که بنشینیم. امام زیر لب چیزی گفتند شاید بسم الله بود و در ادامه رو به جمع پرسیدند:آن پارچه که در اول خیابان دربند نصب شده، انشاء کیست؟ آقای شیرازی گفت: انشاء عزیزمان آقای قادری و یک نوجوان دبیرستانی بنام عبدالله ایجادی آن را با خط خوش نوشته است. البته واقعیت این بود که آن را یک خطاط دیگر که اسمشان را فراموش کرده ام، نوشت و عبدالله ایجادی آن را تزیین کرده بود. ‏

‏امام رو به من گفتند آن جوان خط زیبایی دارد و انشاء شما هم قوی است اما چرا غلو ‏


حضورج. 75صفحه 33

‏کرده اید! کجای این جایی که ما را اسکان داده اند، کوخ است و من کجا و لحظه لحظه علی وار زیستن کجا؟‏

‏جالب آنکه حاج احمدآقا که آدم حواس جمعی بود هنوز آن نوشته را ندیده بود ولی امام در چند ثانیه ای که از میدان تجریش(قدس) تا اول خیابان دربند را با اتومبیل طی کرده بودند، هم آن را دیده و هم خوانده بودند. آن جمله چنین بود:‏

‏«خدایا از عمر ما بکاه و بر عمر مردی بیافزای که لحظه لحظه عمرش را علی وار زیسته و از میان دو کاخ، کوخ را برگزیده است. »‏

‏امام احساس کردند که شرمنده شده اند و برای رفع شرمندگی با لبخندی پرسیدند: مگر عمر افراد نزد خدا، مانند شعبه نفت گلابدره است که اگر بخواهند به کسی بیشتر بدهند، باید از دیگری بکاهند؟‏

‏در ادامه گفتند: من مسئول شعبه نفت را که اسم شان را فراموش کرده ام از همان سال اولی که به امامزاده قاسم آمدم، شناختم. (آقای شیرازی گفت: مشهدی فتح الله و حاج منصور اصلاح کرد: آقای راهوار). امام ادامه دادند سلام مرا به ایشان برسانید و بگویید همین مسیری که می روید درست است. اگر خمینی هم خودش با پیت نفت آمد، از سهم مردم یک لیتر هم به او ندهید. آقایان پاسدارها در قم سهمیه نفت دارند از همانجا بیاورند یا به مسئولین بگویند که سهمیه آنها به این شعبه منتقل شود و امیدوارم زودتر کارها سامان بگیرد و کمبود و سهمیه بندی در کار نباشد. ‏

‏(لازم به یادآوری است که آن زمان سهمیه بندی کالاهای اساسی و از جمله نفت زیر نظر دولت نبود، بلکه به علت کمبودها، برخی مساجد و کمیته ها بر توزیع عادلانه آن ها نظارت می کردند. )‏

‏سپس چندین سؤال را در جملاتی کوتاه پرسیدند که عبارت بود از: اکنون شمیران چقدر جمعیت دارد؟ آیا افراد بومی آن بیشترند یا افراد مهاجر؟ چند کمیته در این محل تشکیل شده است؟ آیا مردم از رؤسای کمیته ها راضی هستند؟‏

‏وقتی در پاسخ سؤال اخیر گفتم رئیس کل منطقه آقای ملکی است و کمیته های محله ها با ‏


حضورج. 75صفحه 34

‏واسطه زیر نظر ایشان اداره می شود، گفتند: خداوند آقای ملکی را حفظ کند، مردم شمیران هم هوای خوب دارند هم روحانیون خوب. ‏

‏سپس پرسیدند آقایان شاه آبادی، کروبی، امام جمارانی، دین پرور، موسوی همدانی و رسولی چه مسئولیت هایی دارند؟ گفتم آقایان مسئولین ناحیه خود هستند و اسم نواحی را بردم و افزودم کمیته مرکزی منطقه یک، شورایی دارد که آقایان عضو آن هستند. البته یادم رفت بگویم آقایان دین پرور، موسوی همدانی و رسولی عضو شورا نیستند ولی گه گاه در جلسات شورا شرکت می کنند. ‏

‏پرسیدند اختلافاتی که بین رؤسای نواحی بروز نمی کند؟ گفتم آقای ملکی خیلی دمکرات منش هستند. اگر نظر اکثریت شورا چیزی باشد که ایشان مخالف آن باشند، تلاش می کنند نظر شورا چنان خوب عمل شود که نظر اکثریت خاصیت خود را به خوبی نشان دهد. ایشان خواستند مثالی عنوان کنم که چند مثال بیان داشتم و در حین بیان آنها، به خطوط چهره امام که نشانه هایی از رضایتمندی دیده می شد، خیره بودم. البته ایشان همچنان چشم ها را به کف اتاق دوخته بودند و نگاهم نمی کردند. ‏

‏سپس گفتند: دیروز آقای ملکی اینجا تشریف داشتند و از عملکردهای کمیته های نواحی منطقه یک اظهار رضایت کردند و آنطور که آقای شاه چراغی نقل کردند، رابطه شما با مردم خیلی صمیمی است و مردم به کمیته اعتماد کامل دارند. چه کارهایی کرده اید که چنین اعتمادی بوجود آمده؟‏

‏گفتم مهمترین رمز موفقیت را در این می دانم که مانند اتحاد عاقل و معقول، اتحاد رئیس و مرئوس ایجاد شده و آقای ملکی به رؤسای نواحی اختیار تمام داده و در کار آنها جز در مواردی که خلاف شرعی صورت گیرد، دخالت نمی کند. همچنین کمیته های محلی شمیران بیشتر صبغه کار فرهنگی دارند تا نظامی و انتظامی. سوم آنکه اکثریت مردم محل ما پاسدار افتخاری اند و همه در همه امور مربوطه، مسئولیت احساس می کنند. ‏

‏وقتی از اتحاد عاقل و معقول و رئیس و مرئوس سخن گفتم، امام لبخندی زدند و حاج احمد ‏


حضورج. 75صفحه 35

‏آقا گفت: در تأیید فرمایش ایشان وقتی برای اجاره این منزل با آقای ملکی مشورت کردیم، ایشان گفت باید با مسئول کمیته محل مشورت شود و آقای ملکی مرا به مسجد امامزاده قاسم بردند و مشورت کردیم. ‏

‏امام با لبخند گفتند، لابد به نظر ایشان هم عمل نکردید! نمی دانم چه کسی به امام گفته بود که مسئول کمیته محل این منزل را مناسب شما نمی داند. ‏

‏دلائلی که برای مخالفت داشتم به رغم آنکه نوشته بودم «از میان دو کاخ، کوخ را برگزیده» واقعاً نمی شد بگویم که آن منزل کوخ است. همچنین همسایگان کمتر بومی بودند و ما آنها را بخوبی نمی شناختیم و نمی دانستیم به واقع از همسایگی با امام بالاخص با آن رفت و آمدها خوشنودند یا ناراضی. ‏

‏دیگر آنکه حدود هشتاد تا صد متر پایین تر از آن محل، گورستان ظهیرالدوله قرار داشت که برخی اهل تصوف در آنجا مجالس صوفی گری تشکیل می دادند و نگـران بودم که عده ای تصور کنند عرفان امام بی رابطه با تصوف اصطلاحی نیست و عامداً منزلی نزدیک پاتوق دراویش که برخی از آنها دراویش درباری بودند، انتخاب شده است. ‏

‏در اطراف آن منزل، تعداد خانوارهایی که به نحوی وابسته به رژیم شاه بودند نیز کم نبود و نیز اگر چه بیست متر بالاتر از کوچه معتضد، یک سه راهی است که حدود دویست متر بالاتر از آن محله حصار فرج با مردمی بومی متدین قرار دارد ولی در امتداد خیابان دربند حدود سیصد متر بالاتر، دیوار کاخ سعد آباد نمایان می شود. همچنین قبل از رسیدن به دیوار کاخ، نبش سه راهی خیابان ثبت، یک قمارخانه قرار داشت که به رستوران کلید شهره شده بود و اگر چه بعد از انقلاب تعطیل گردید اما شهرت آن هنوز هم در ذهن برخی افراد مانده بود. ‏

‏دلائل دیگری نیز در ذهن داشتم که برخی جنبه اجتماعی و برخی جنبه امنیتی داشت ولی می دانستم اگر امام موضوعات فوق را بدانند، یک لحظه هم در آنجا درنگ نخواهند کرد. چنانکه چند ماه بعد ایشان تهدید کردند که اگر جای مناسب ایشان یافت نشود، به قم خواهند رفت. ‏

‏شاید حاج احمدآقا هم که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود، وضعیت پیش آمده را  ‏


حضورج. 75صفحه 36

‏تحمل می کرد تا فرجی حاصل شود اما در این لحظه نگرانی از چهره اش پیدا بود که نکند جوانی کنم و نظراتم را به همین عریانی در حضور امام بیان دارم. ‏

‏البته خود نیز در دل خدا خدا می کردم که امام در این مورد چیـــزی نپرســند که اگر می پرسیدند، واجب بود نظراتم را چه درست چه نادرست، آنگونه که درست می دانم منتقل کنم و آنگاه یقین داشتم که بر مشکلات حاج احمدآقا که بیشتر نگران قلب امام بود، خواهم افزود. چرا که این محل به رغم معایبش این حسن را نیز داشت که به توصیه پزشکان عمل شده بود و اگر دو باره خطری قلب امام را تهدید می کرد، دسترسی به چند خیابان برای اعزام سریع ایشان به بیمارستان از محاسن آن محسوب می شد. ‏

‏امام پرسیدند شما گزینشی برای انتخاب پاسداران دارید؟ گفتم خیر. چون همه مردم همدیگر را می شناسند، خود به خود گزینش طبیعی صورت می گیرد و فقط کسانی در کمیته باقی می مانند که علاوه بر آنکه خود می خواهند، افکار عمومی، وجود آنها را بپذیرد. ‏

‏وقتی بحث به اینجا کشید حاج احمدآقا گفتند به ایشان گفته ام که شما فرمودید ایشان نظراتشان را راجع به موضوع تأمین امنیت مردم بنویسد. امام رو به حاج احمد آقا گفتند: فرمودند یعنی چه! گفتم اگر زحمتی نیست. ‏

‏سؤالات دیگر از برخی از مردم محل بود که در سالهای اقامت در امامزاده قاسم با آنها آشنا شده بودند. ‏


حضورج. 75صفحه 37

‏ ‏

‏سؤال آخر اینکه آیا جای مناسب تری در امامزاده قاسم وجود دارد که به آنجا بیاییم؟ گفتم عده ای در حال بررسی هستند. از منزل مرحوم آیت الله رسولی سؤال کردند که گفتم در شرف نوسازی است. ‏

‏پس از این سؤال، ایشان سکوت کردند و دریافتیم که باید خداحافظی کنیم. وقتی بلند شدیم، ایشان توسط حاج احمدآقا به هریک از ما یک سکه پنج ریالی دادند. حاج منصور و آقای شیرازی دست امام را بوسیدند ولی من به توصیه حاج احمدآقا عمل کردم و با لبخندی که امام بدرقه ام کرد، خود را گرم ساختم. ‏

‏آن پنج ریالی را به عبدالله ایجادی دادم و گفتم که امام از خط زیبای تو تعریف کردند ولی نگفتم مرا بابت غلوگویی توبیخ کردند. عبدالله ایجادی پنج ریالی را بوسید و در جیب گذاشت و بعدها زیر نظر آقای علی مشرف، تمام دیوارهای کاخ سعدآباد را رنگ کرد و روی هر بخشی آیه ای، حدیثی، شعری و جمله ای از حکیمی را چنان زیبا و خوش سلیقه نوشت که هر رهگذری را به خواندن، دعوت می کرد و البته قبلاً مزدش را که همان پنج ریالی بود، دریافت کرده بود ولی مزد اصلی اش شهادت بود که با یک جرعه نوشید. ‏

‏نیمه شب آن شب که خوشبختانه سرم خلوت بود، نشستم تا نظراتم را راجع به موضوع امنیت بنویسم. به نظر خودم حدود ده دقیقه نوشتم که اذان سحر را سر دادند. هم شوق و هم دلشوره برای نوشتن داشتم. پیش خود یک دنیا حرف داشتم و حاج احمدآقا گفته بود برای آنکه امام فرصت خواندن داشته باشند، بیش از دو صفحه نباشد. شاید حجم آنچه در ذهن داشتم یک کتاب می طلبید. به هر حال چند شب نوشتم و نوشتم تا تعداد صفحات دستنویس از صد صفحه فراتر رفت و حال باید صد صفحه را در دو صفحه تایپی خلاصه می کردم. ‏

‏خلاصه کردن برایم هنوز ممکن نشده بود که باز آقای شاه چراغی تلفنی پیگیر آن شد. پرسیدم امام پیگیری کرده اند؟ گفت نه خودم و بعضی دوستان منتظر آن هستند. گفتم هرگاه می آیم مطلبی را خلاصه کنم، بر آن می افزایم. پیشنهاد داد جلسهای ترتیب دهند و من در آن جلسه نظراتم را به تفصیل بگویم. ‏


حضورج. 75صفحه 38

‏روبروی کوچه معتضد یک منزل توقیفی بود که تبدیل به آسایگاه پاسدارانی که از قم آمده بودند شده بود. جلسه را در آنجا تشکیل دادند. همان شب اشکال دیگری از محل اقامت امام، خود را نشان داد. زیرا محل سکونت امام اگر چه سه طبقه بود اما جایی برای چنین نشست هایی نداشت. حدود چهار ساعت صحبت کردم و کسی که به من نگفتند نامش چیست، سه روز بعد آن را در سه صفحه خلاصه کرد. وقتی آن را خواندم به ذکاوت، کیاست و گیرایی وی نمره بیست دادم. اما فقط اشکالش این بود که صد و هشتاد درجه با روح آنچه می خواستم بگویم تفاوت داشت. ‏

‏به عنوان مثال نوشته بود: همه چیز را باید با نگاه امنیتی شکل داد. دانشگاه، مدرسه، مسجد، حوزه، بیمارستان و حتی مغازه های خوار و بار فروشی را تا امینت در عالی ترین سطح کلان تأمین شود. ‏

‏حال آنکه گفته بودم: اگر امنیت کشور را به قوای امنیتی بسپریم دانشگاه، مدرسه، مسجد،حوزه، بیمارستان و حتی مغازه های خوار و بار فروشی را تبدیل به کلانتری و ژاندارمری می کنند اما اگر آیه «و ضرب الله مثلاً قریه آمنه مطمئنه، یاتیها رزقها رغداً من کل مکان» را امنیت در عالی ترین سطح بدانیم، وقتی دانشگاه تأسیس کنیم امنیت علم را تامین کرده ایم، اگر بیمارستان بسازیم امنیت جسم مردم تأمین شده... حتی اگر به خواربار فروشی ها هم از این حیث بنگریم، وقتی تعداد آنها در هر محله ای به قدر کفایت باشد، بخش دیگری از امنیت تأمین شده است. و تأمین مجموعه نیازهای مردم، بر حسب این آیه می شود امنیت قابل اطمینان.‏

‏اما همان نوشته صد و هشتاد درجه تحریف شده، موجبی شد که آن را در شش صفحه نقد کنم و آن نقد شد، مطلب اصلی ام که چندی پیگیر بودم که ببینم آیا امام آن را خوانده اند یا نه ولی سال 66 که طرح تحقیق در مبانی سیاست خارجی در اسلام را در فصلنامه دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت امور خارجه نوشته بودم، توسط حاج احمد آقا مطلع شدم که امام خمینی، هم آن مقاله و هم دو مقاله در زمینه امنیت در اسـلام را خوانده اند. ‏

‏27 اردیبهشت 58 چه شب شور انگیزی بود برای اهالی جماران و چه شب غم افزایی برای اهالی محله ما که امام را به سوی جماران بدرقه می کردند. چرا که بالاخره خانه مناسب امام در ‏


حضورج. 75صفحه 39

‏جماران یافت شده بود و نه جایی که امام چند سالی را تابستانها در آن به ییلاق آمده بودند و خاطرات خوشی از مردم محل در ذهن داشتند. ‏

‏ ‏

می گوید احمد هستم

‏بعد از 27 اردیبهشت دیگر دیداری پیش نیامد تا آنکه رژیم بعث، به ایران حمله کرد. همان روزهای اول جنگ بود که حاج احمدآقا تلفنی گفت: امام دستوری داده اند که آقای شریعتی می آیند توضیح می دهند. چند دقیقه بعد آقای علی حسنی روزبهانی که به آقا داوود شهرت دارد، به کمیته ما آمد و با بی سیم مطلع شد که آقای شریعتی روی تپه امداد منتظر ما است. ‏

‏وقتی رفتیم چهار نفر منتظر بودند: آقای شریعتی به عنوان نماینده امام در شورای سرپرستی صدا و سیما و آقای مهندس فلاح مسئول فنـی و دو نفر دیگر که آنهــا را نمی شناختم. همگی نزدیک بیمارستان معتادین ایستاده بودند و با آنکه هیچکس آن اطراف نبود، مرا کناری کشیدند و موضوع را با صدایی آهسته در میان گذاردند. ‏

‏موضوع از این قرار بود که امام خمینی فرموده بودند چون جنگ آغاز شده و گروهک های محارب هم وجود دارند، هر آن احتمال دارد که صدا و سیما مورد حمله و تخریب قرار گیرد و لازم است صدا و سیما یک دستگاه فرستنده رزرو اما در جایی امن تر از محل صدا و سیما نصب کند تا در صورت اختلال در پخش مرکزی صدا و سیما، هیچ برنامه ای لحظه ای قطع نشود و نیز در صورت لزوم ارتباط مستقیم ایشان با مردم برقرار باشد. ‏

‏این پیش بینی چنان خردمندانه و استراتژیک بنظر می رسید که یک ساعت هم نباید در انجام آن درنگ می شد. بخش فنی صدا و سیما سهل الوصول ترین محل را منزل سپهبد نصیری معدوم تشخیص داده بود. زیرا از سویی روی تپه قرار داشت و حراست از آن نسبتاً ساده به نظر می رسید؛ از سوی دیگر روی بلندی قرار گرفته بود و ظاهراً تمام شهر تهران را زیرپوشش امواج می گرفت و همچنین پایه های منبع آب به اندازه یک دکل مناسب ارتفاع داشت و اگر آنتن ها در زیر منبع نصب می شد، ظاهراً حساسیت برانگیز نبود. و مهمتر آنکه بر محیط جماران مسلط بود و می شد ‏


حضورج. 75صفحه 40

‏بدون کابل کشی توسط فرستنده ای دستی نیز از بیت امام پیام ارسال و در آنجا تقویت کرد. ‏

‏با این حال چنین محلی سه مشکل نیز داشت که یکی از آنها بالفعل خود را نشان داد و دو مشکل بعدی، بعدها مشخص شد. ‏

‏مشکل بالفعل اینکه با شروع مبارزه با مواد مخدر توسط آیت الله خلخالی در آن مکان یک بیمارستان معتادین تأسیس کردیم و در آن زمان معتادین زیادی در آن حضور داشتند و جایی مناسبی برای انتقال آنها سراغ نداشتیم. ‏

‏بخش فنی صدا و سیما با دیدن آن محل چنان ذوق زده شده بود که ذهنشان به جایی دیگر معطوف نمی شد. پرسیدم مگر قرار نیست نصب این دستگاه علنی نباشد؟ پاسخ شنیدم که باید سری سری باشد. پرسیدم که خوب با بیماران معتاد چه کنیم؟ بالاخره با مشورت هم گفتند فعلاً به آنها بگوییم این دستگاهها بی سیم کمیته است ولی تعداد محافظین بیمارستان را زیادتر کنید. ‏

‏همان روز با آنکه نزدیک غروب بود، کار نصب آغاز شد و حدود یک هفته بعد فرستنده ها آماده به کار بود. ‏

‏همه افراد فنی مثلاً به شدت مخفی کاری می کردند و هر کس می پرسید چـکار می کنید؟ می گفتند داریم یک دستگاه بی سیم تقویت کننده برای کمیته نصب می کنیم اما وسائل را با ماشین آرم دار صدا و سمیا می آورند! وقتی استودیو را تجهیز می کردند، تابلویی روی آن نوشته شده بود: «سیمای جمهوری اسلامی ایران» و با دوربین از آن فیلم می گرفتند و برای آزمایش کیفیت تصویر،‏


حضورج. 75صفحه 41

‏ از تلویزیون نصب شده در اتاقی که دهها معتاد در آن بستری بودند، استفاده می کردند و معایبش را می گفتند و جالب آنکه برخی معتادین را که حالشان رو به بهبود بود، به کمک می طلبیدند تا سر آنتن یا کابلی را بگیرند و به سؤالات فنی آنها راجع به پخش تصویر پاسخ می دادند. ‏

‏مشکل دوم چندی بعد خود را نشان داد. با آزمایشاتی که صدا و سیما در محل های مختلف به عمل آورد، متوجه شد به علت وجود کوههای ولنجک در مسیر امواج، بخش هایی از غرب تهران زیر پوشش این فرستنده نیست. همچنین به علت کوهی که در پشت آنتن فرستنده وجود دارد، رفلکسی غیر قابل اغماض در برخی مناطق دیده می شود و لازم است جای فرستنده عوض شود. ‏

‏مدتی بعد مشکل سوم خود را بروز داد که البته دیگر مشکل صدا و سیما نبود، بلکه مشکل کمیته ما بود. زیرا در بودجه ای که کمیته مرکزی برای مخارج کمیته ها می پرداخت، اعتباری برای نگهداری چنین دستگاهی وجود نداشت و اصولاً قرار هم نبود کمیته مرکزی از وجود آن اطلاع داشته باشد. این دستگاه احتیاج به برق اضطرای هم داشت که یک دستگاه ژنراتور توسط صدا و سیما آن را تأمین می کرد ولی صدا و سیما حتی هزینه گازوئیل را که مبلغ زیادی نبود، نمی پرداخت. چه رسد به آنکه هزینه حراست و یا پول برق را بپردازد. سپهبد نصیری معدوم که زمانی رئیس سازمان امنیت بود، سالها از پرداخت آب و برق کاخک خود پرهیز کرده بود و جریمه نیز بر آن افزون شده بود. شرکت برق منطقه ای اخطار داد که باید تمام بدهی گذشته پرداخت شود و حاضر نشد فقط هزینه برق بعد از انقلاب را دریافت کند. لذا یکی از مأمورین مثلاً شجاع اداره برق، داوطلب شد تا برق این مکان را قطع کند. او به جای آنکه فیوز را بردارد، سیم ها را از سر تیر قطع کرد و البته شجاعت خود را در این نیز می دانست که می تواند سیم برق دار را نیز قطع کند. او خرابکاری کرد و یک فاز را روی نول انداخت و به بخش هایی از دستگاه و تأسیسات محل لطمه وارد آورد... حالا هزینه زیادی را روی دست ما گذاشته بود. هزینه ای که هیچ محلی برای پرداخت آن وجود نداشت.‏

‏به جهات فوق بالاخره مجبور شدیم یک دکل بلند با بالابری دست ساز در محل کمیته نصب ‏


حضورج. 75صفحه 42

‏کنیم تا فرستنده ها را به آنجا منتقل سازیم. دکل با همت پاسداران فنی که هر یک بخش هایی را عهده دار شدند، نصب شد. اما وقتی آماده شد که دستگاه روی آن نصب گردد، اتفاقی افتاد که دیگر صلاح نبود فرستنده به محل کمیته منتقل شود. ‏

‏اتفاق این بود که روز نهم ماه رمضان سال 62 خبر دردناک رحلت آیت الله ملکی بسیاری از مردم شمیران را برای تشییع به قم کشاند و تا چهلم ایشان هر روزه در یکی از مساجد شمیران برای آن مرحوم مجلس ترحیم برگزار گردید. ‏

‏بعد از رحلت آیت الله ملکی کمیته مرکزی شخصی را به عنوان مسئول منطقه یک منصوب کرد که بیش از آنچه نگرانش بودیم پیش آورد. چون خوش ندارم که آنچه خوش نیست، بر قلم برانم، فقط به این مختصر که به موضوع مرتبط است اکتفا می کنم که پرونده ای برای برخی مسئولین منطقه ساخته شد با این اتهام که آن ها برنامه براندازی داشته اند و حتی وسایل براندازی مانند فرستنده صدا و سیما هم در اختیار دارند. ‏

‏کسانی دستگیر شدند و نزدیک بود که به سرعت اعدام شوند که خوشبختانه مرحوم حاج احمدآقا و برخی مسئولین کشور از موضوع آگاهی یافتند و به سرعت آنها را از چنین اتهام سخیفی مبرا و از چنین دردسری نجات دادند. ‏

‏در آن زمان با تعدادی از اهالی محل به یک پایگاه صلواتی پشت جبهه رفته بودم و در خانه نبودم تا دستگیرم کنند اما باید اتهام اصلی متوجه من می شد. زیرا دکلی چند منظوره و به آن بلندی را من ساخته بودم و فرستنده صدا و سیما نیز در اختیار من بود. ‏


حضورج. 75صفحه 43

‏وقتی با تعدادی از اهالی محل از آن پایگاه صلواتی باز گشتم، اواخر شب بود. آقای حسین ایجادی برادرخانم شهید مهدی عراقی که غالب اوقات از پنجرة اتاق خود یا از پشت شیشه مغازه اش خانه ما را زیر نظر داشت، از پنجره صدایم کرد و با عجله و با عباراتی سراپا شکسته اخبار حدود یک ماه قبل را گزارش داد. او گفت چندین ماشین آمده بودند ترا ببرند. مردم متوجه شدند و از آنها پرسیدند برای چه آمدید؟ آنها جواب ندادند اما بالاخره مجبور شدند که اعتراف کنند برای چه آمده اند. خلاصه کسانی که کنار خانه شما جمع شدند به آنها حالی کردند که اولاً شما رفته اید جبهه و در خانه نیستید. ثانیاً اگر وارد آن خانه شوید، تکه بزرگه شما گوشتان خواهد بود و آنها یک مقداری از مردم راجع به شما سؤال کردند و خجالت کشیدند و رفتند. ‏

‏وقتی وارد خانه شدم، احساس کردم مادرم خیلی لاغر و کمی افسرده به نظر می رسد. چیزی در این زمینه نگفت تا شام از گلویم پایین برود. اما آن شب خوابم نبرد نه از جهت آن پیشامد؛ که در آن روزها حال خیلی خوشی داشتم و با اتکال به خداوند، از هیچ خطری واهمه نداشتم ولی از آن حیث که در محله ما فقط می توانستم صبوری زهرا خانم را مادری که فرزندش احمد ذوالفقاری را به سختی بزرگ و به راحتی تقدیم انقلاب نمود با صبر مادرم مقایسه کنم، از خود می پرسیدم مگر در طول این یک ماه، مادرم چه کشیده که گوشت از تنش ریخته است؟‏

‏صبح فردا پس از صرف صبحانه پاکتی دربسته را به من سپرد و با تجاهل گفت: می گویند کسی به سراغ تو آمده بود ولی مردم او را رد کرده اند ولی یک هفته بعد کسی این نامه را آورد. ‏

‏گفتم دیشب شنیدم که چه پیش آمده و وقتی دانست که غلیــظ تر از آنچه او گفــته را می دانم، با بغض نهفته در گلو و نم اشکی ادامه داد: پس اینکه می گویند انقلاب بچه های خود را می خورد، دور از واقع نیست. ‏

‏من او را مامان خطاب می کردم گفتم: مامان جان ما که همیشه صبر را از شما آموخته ایم، توقع نداریم بابت چنین موضوع بی اهمیتی اینگونه لاغر و غصه دار شوی!‏

‏پاسخ شنیدم که اگر در زندان رژیم شاه زیرشکنجه جان می دادی؛ در میدان شهدا کشته می شدی یا بعد از انقلاب منافقین ترورت می کردند و یا در جبهه دود می شدی و حتی مزاری هم ‏


حضورج. 75صفحه 44

‏نداشتی، شاید می توانستم حتی گریه هم نکنم و به خود مباهات کنم که فرزندم را در راه ایمان و عقیده داده ام اما الآن نگران انقلابم که اگر با بچه های خود اینگونه رفتار شود، همه آنچه کاشته ایم، آتش خواهد گرفت. اما به رغم ترکاندن این بغض باز مرا به صبر دعوت کرد و گفت: امیدوارم کسانی را که چنین رفتاری دارند، فقط به خدا بسپاری و خود تلافی نکنی، حتی بروی خودت هم نیاوری. حال انقلاب همین طور است، گاه تب دارد و گاه لرز. سپس گفت در نامه چه نوشته است؟ در طول این گفتگو نامه را خوانده بودم، نشانش دادم. خیلی محترمانه مرا برای پاره ای مذاکرات دعوت کرده بودند. ‏

‏همان روز با بدرقه و دعای خیر مادرم راهی شدم. وقتی سراغ امضاکننده احضاریه را از نگهبانی گرفتم، آمدنم را تلفنی به کسی اطلاع داد. جوانی که گویا مجروح بود، لنگ لنگان خود را به نگهبانی رساند، سلام کرد، مرا در بغل گرفت و گفت: چرا تشریف آوردید؟ تلفنی می فرموید که از جبهه باز گشته اید، خودم به دیدارتان می آمدم. مرا به اتاق برد و شرحی از ماجرا را برایم تعریف کرد و گفت که در مورد فرستنده صدا و سیما حاج احمد آقا گفته دستور امام بوده ولی دیگر نامه به درخانه ارسال شده بود و طرف ما از خانواده عذرخواهی کنید. او گفت حاج احمد آقا گفته اند می خواهند شما را ببینند. حال که آمده اید به ایشان هم سری بزنید. ‏

‏نزدیک غروب لب حوض نشسته بودم که زنگ در را زدند. هنوز مادرم از من مراقبت می کرد و چادرش همیشه همراهش بود تا زنگ به صدا در می آمد چنان با عجله به طرف در می رفت که اگر خطری متوجه من باشد، او سپر شود. وقتی یاد مراقبت هــای مادرانه او می افتم، شرمگین می شوم اما پدرم در توجیه چنین رفتاری می گوید: بچه ها برای پدر و مادرها همیشه بچه اند حتی اگر بچه ها صد ساله شوند. ‏

‏مادرم با لبخندی که نمی دانم آن نوع لبخند را چه بنامم، گفت: یک روحانی آمده می گوید: احمد هستم!‏

‏با یک جعبه گز آمده بود. برایم دور از باور بود که خود بیاید. یادم نیست که با چه نوع عباراتی تعارفش کردم اما لحظاتی بعد با آنکه هوا سرد بود او را روی تخت کنار اتاقم، نشسته ‏


حضورج. 75صفحه 45

‏دیدم. راننده در کوچه مانده بود و یک محافظ با ایشان وارد خانه شد اما کنار در ورودی روی پله ها ایستاد و وقتی چای و میوه آورده شد نشست. ‏

‏آن هنگام که احمد با مادرم سلام و احوالپرسی کرد، دیگر شبهه ای برای مادرم باقی نماند که این همان حاج احمد آقایی است که او را از تلویزیون در کنار امام می بیند. وقتی مادر در حال آوردن چای بود، یک قدم به سوی او رفت و سینی را گرفت و همانطور که روی تخت می گذاشت گفت: ما آقازاده شما را خیلی به درد سر انداختیم، آمده ام بگویم این غفلت ما را ببخشید و حلالم کنید. دقایقی بعد مادربزرگ نیز سر رسید و حاج احمد آقا تمام قد بلند شد. مادربزرگ گفت: آقا دو سال همسایه ما بودند اما حاج احمد آقا گفت آن سالها خانه ما در کوچه درمان بود، چطور همسایه بودیم؟ مادر بزرگ به باغ روبرو که به باغ فاریان شهرت داشت و سالها به سوی خانه ما دیوار نداشت، اشاره کرد و گفت: در این باغ در کوچه درمان باز می شود. ‏

‏مادرم احساس کرد که شاید حرفهای خصوصی درمیان باشد و با ایشان خداحافظی کرد که با هم خلوت کنیم اما حاج احمد آقا گفت: همین امروز به من اطلاع دادند آقازاده شما از جبهه آمده اند، مادرم اصلاح کرد پشت جبهه. ‏

‏...آمدم که بابت دردسری که پیش آمده، عذرخواهی کنم و اگر کاری هست در خدمت هستم. ‏

‏حاج احمد آقا در حضور مادرم پرسید: آیا آن جوانکی که اکنون مسئولیت حفاظت از فرستنده را به عهده دارد، با شما نسبتی دارد؟  گفتم نسبت خیلی دور اما می توانید در این زمینه به او اعتماد کنید. مادرم که به طور طبیعی مانند اکثر مادرها فرزند خود را بزرگتر از سعه وجودی شان حس می کنند، گفت: پسرم وقتی تصمیمی می گیرد، همه جوانب کار را می سنجد. حاج احمد آقا شوخی کنان و البته با صدایی خفیف گفت: اگر اینطور بود که آن فرستنده را نمی پذیرفت! مادرم سخنش را شنید و بر لب هر سه مان خنده ای نشست اما مادربزرگ که از ماجرا به خوبی اطلاعی نداشت ولی می دانست که مشکلی پیش آمده، نخندید ولی چند لحظه بعد از مشاهده خنده مادرم که چندی بود آن را کم دیده بود و می دانست به آن شدیداً محتاج است، لبخند رضایت بر لب نشاند.‏

‎ ‎

حضورج. 75صفحه 46