«1» ، «2»

«1»

‏ ‏

t4

اماما جاودان جادوی جامت هست

کلامت آشنا گاهی

نگاه بی کلامت هست

که دائم عشوه می ریزد

طرب در جام انگیزد

چنانم کرده ای بی پا و سر چندیست

خنک آنکو کزین دیدار

گرو برده ست از هر باد

به سان برگ

به حکم این هوای هر دمش بس جلوه گشتم

خواه

بسوزد دامنم پاییز شورانگیز

و یا خواهی چه باشد

هرچه بادا باد

اماما جاودان جادوی جامت ریز

که نقش از لاله بستم سینة توحید

نگاهم شادی پیرانه دردیست

مگر تا کوچ شاید نابهنگامی

به شوقی شاخه ای جامی

دهی آن مایة امید

مگر بر شاخساران شکوفا عصمت ژرفیست

نمی دانم ترا بر لب


حضورج. 70صفحه 184

حدیث بکر نیلوفر

و یا در گوش


t3

ز دریای عمیق سوسن احساس ما

حرفیست

اماما آرد آیا قاب

ترا در چهره رویاروی

مهتاب

گمانم خورده عشق از روی نابت آب

وگرنه این همه پیری

و این دیوانگان زجر زنجیری

به دستت چون درافتادند

و اضدادی که روشان خارة تشویش

به پایت چون برافتادند

کنون شب چیره بر پرواز

کنون شب تیره در آهست

کنون شب خیره بر اطراف این راهست

سیه دوری خصال مهر

بیگانه

عطش روزی

نه آبی کش فروکش سازم و سوزم

و هی بر خار ناهنجار آید پای

خلیده دست باور نیز

و چشم آسمان چون کاسة خون است

شقایق از حریم عشق بیرون است

اماما جاودان جادوی جامت باز

نیاز این به داس افسرده گلهای بهارانه

چه گویم مأمنی یاری

نگاه طرّه طرّاری و عمر پیر عیّاری


حضورج. 70صفحه 185

بسی تا هر چه آرام داستان خویش

چراغی برکنم تا صبح و آنگه

موی سر بندم

کجا هر جا بَرَد راهم


t11

کدامین بود خواهد جلوه اشراق

روم آنگونه می رفتند عشّاق

 

 

 

 

«2»

‏ ‏

فلک پیر است و هر چشمی نشان دارد

چه باک از زندگی یا مرگ

خنک مائیم و باشد یک وجب جانی

سواد دیده ای بوسم که جانش رفته می دیدم

و جانم رفته می بینم

«حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم»

سخن با واج های یاسمن سیّال می کردی

به نرم آهنگ دلریشان آزادی

زدی راهی و ره در پرده ها دنبال می کردی

اماما جاودان جادوی جامت

شب همه شب

که ماه از حلقه بیرون است و گوش آویز مجنون است

لبالب می شود هر دم

خوشا این بیکران خلق عرفانی

چه می دانم

نگنجد در بیان الکن سوسن


حضورج. 70صفحه 186

و می خوانی

منوّر قدسیان خاک را اینجا

دلی دریا به دریا می سپارم باز

هلا موجی که برخیزنده در جان است


t2

بلوغ لحظه های نیلی این عشق

بدو تا التجا بردن

فنا در سینه دریای طوفان است

به ناگه ساحلی هرچین دامن تَر

بدان بگرفته دریا دست

نگاهم رفت و با زیبائیش پیوست

تو گویی زندگی آرامش پیر است

بیا بنگر

چو دل در قُدس نرگس می شکوفد

چشم دل چونست

دمی افتاده در میدان

دمی غلتیده در خون است

درشت و خرد این صحرای ناهمگون

به جبر خار

که دارد پیچ پیچ نقش ناهنجار

ردّ درد و راه مار

شیار تلخ می خوابد

فرو در سینه اش چندین

کمین کژدم و کژ چنگ و کژ نیّت

به نیش اندر چه فریاد است

این ناله

خدا را خضر زنبق پی

به خون اندر چه بیداد است

این لاله


حضورج. 70صفحه 187

t1

کنون دستی بر افشاندن

که وقت عزلت هشیار با گلهاست

همین تا سر نماند

بی ستاره

بستر تاریک

امام آن پیر جام و جنگ

قلندر سوز و رند افروز

که زد تیپا به نام و ننگ

می آید

بلی آن مأمن حتّی

[سرشت صدق آیینه

بلی آن یار دیرینه

جهانش بود رام و رنگ

می آید.

...

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

حضورج. 70صفحه 188