چند ترانه از مصطفی محدثی خراسانی
امّت و امام
پیغام تو را به جان خریدیم امام
با گوش دل و روان شنیدیم امام
در شادی و غم هماره امّت با توست
ما نیز از آن زهر چشیدیم امام
پیام امام
باران شد و بر کویر تب دار نشست
مرهم شد و بر زخم دل زار نشست
ای پیر، پیام آتشینت آن روز
چون صاعقه بر خرمن کفّار نشست
حضورج. 63صفحه 236
آفتاب راه
خورشید پرندۀ نگاهم باشد
کوهی همه نور تکیه گاهم باشد
تردید نمی کنم به پایان سپید
تا چشم تو آفتاب راهم باشد
تسلیت
پر خاطره دفتر تو باشد ای باغ
این قلب کبوتر تو باشد ای باغ
پژمرد گلی، تسلیتم را بپذیر
این غم، غم آخر تو باشد ای باغ
مجال فریاد
در حنجره بال بال فریادی هست
انگار هنوز حال فریادی هست
تو وقف زبانِ بستۀ این خلقی
تا در نفست مجال فریادی هست
حضورج. 63صفحه 237
تو را می خواند
این سینۀ پردرد تو را می خواند
این خسته ترین مرد تو را می خواند
تا باز به رقص شعله برخیزد گرم
این آتش دلسرد تو را می خواند
تجسّم حقیقت
تجسّم حقیقتی
پس از خیال و خوابها
طلوع صبح چشمه ای
پس از شب سرابها
پرندۀ صدای من
بیا به اوج آسمان
به پیشواز روشنی
غزل بخوان غزل بخوان
حضورج. 63صفحه 238