قطعه شعری از ایرج قنبری
پل مکاشفه
سالها خانه بوی یاس نداشت
دل من با دلی تماس نداشت
آسمان در تملک شب بود
صبر پیمانۀ لبالب بود
ره مه آلود بود و دید نداشت
قفل دروازه ها کلید نداشت
هر طرف قامت حصار بلند
زوزۀ گرگهای هار بلند
تبر آغاز سرنوشت درخت
سفر دوزخ و بهشت درخت
جاده تاریک و خار و خس بسیار
سهره ها کم ولی قفس بسیار
آمدی چون بهار باران ریز
با دلی سبز در شب پاییز
آمدی مثل آب و آیینه
آمدی با کتاب و آیینه
آمدی مثل جویبار به دشت
در شب تلخ بی بهار به دشت
حضورج. 63صفحه 234
آمدی با پرنده ای در چشم
مثل گلریز خنده ای در چشم
آمدی خانه بوی یاس گرفت
دل من با دلت تماس گرفت
سادگی در تو مثل دریا بود
در تو عصمت بلند بالا بود
با تو می شد پرنده را فهمید
با تو می شد ستاره را بویید
در نگاهت بهار عاطفه بود
دستهایت پل مکاشفه بود
در بهار تو عشق مرز نداشت
باغ دلها گیاه هرز نداشت
باغها سبز و ساده می مردند
سروها ایستاده می مردند
بی تواَم میل پر گشودن نیست
در دلم اشتیاق بودن نیست
ابر من ای سخاوت جاری
از چه رو در دلم نمی باری؟
قصۀ سوز و ساز من بودی
ارتفاع نیاز من بودی
جویبار همیشه جاری من
دشت خشکم بیا به یاری من
حضورج. 63صفحه 235