پل مکاشفه

 قطعه شعری از ایرج قنبری

‏ ‏

پل مکاشفه

‏ ‏

Tazini10

سالها خانه بوی یاس نداشت

دل من با دلی تماس نداشت

آسمان در تملک شب بود

صبر پیمانۀ لبالب بود

ره مه آلود بود و دید نداشت

قفل دروازه ها کلید نداشت

هر طرف قامت حصار بلند

زوزۀ گرگهای هار بلند

تبر آغاز سرنوشت درخت

سفر دوزخ و بهشت درخت

جاده تاریک و خار و خس بسیار

سهره ها کم ولی قفس بسیار

آمدی چون بهار باران ریز

با دلی سبز در شب پاییز

آمدی مثل آب و آیینه

آمدی با کتاب و آیینه

آمدی مثل جویبار به دشت

در شب تلخ بی بهار به دشت


حضورج. 63صفحه 234

آمدی با پرنده ای در چشم

مثل گلریز خنده ای در چشم

آمدی خانه بوی یاس گرفت


t15

دل من با دلت تماس گرفت

سادگی در تو مثل دریا بود

در تو عصمت بلند بالا بود

با تو می شد پرنده را فهمید

با تو می شد ستاره را بویید

در نگاهت بهار عاطفه بود

دستهایت پل مکاشفه بود

در بهار تو عشق مرز نداشت

باغ دلها گیاه هرز نداشت

باغها سبز و ساده می مردند

سروها ایستاده می مردند

بی  تواَم میل پر گشودن نیست

در دلم اشتیاق بودن نیست

ابر من ای سخاوت جاری

از چه رو در دلم نمی باری؟

قصۀ سوز و ساز من بودی

ارتفاع نیاز من بودی

جویبار همیشه جاری من

دشت خشکم بیا به یاری من

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

حضورج. 63صفحه 235