قبل از آمدن مأموران صلیب سرخ، گروهی هم آمده بودند زندان و سراغ
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 103
من را می گرفتند. آنها رفته بودند نزد سرگرد افشار و از او پرسیده بودند که: اسدالله تجریشی کجاست؟ سرگرد افشار هم دلیلش را خواسته بود. آنها گفتند که بیرون شایع شده که ایشان زیرِ شکنجه کشته شده است.
اتفاقاً آن روز من در سلولم دراز کشیده بودم و پتویی هم روی سرم بود که سر و صدای عده ای آمد. وقتی پتو را از سرم کشیدم، دیدم سرگرد افشار و چند تا امنیتی و عده ای ناشناس پشت سلول من هستند.
سرگرد با صدای بلند گفت : اسدالله تجریشی. بلند شدم نشستم. مات بودم. گفتم: بله. گفت : تو اسدالله محمدحسین تجریشی فرزند حسین هستی؟ گفتم: بله. چیزی به انگلیسی به اینها گفت و اینها یادداشت کردند و رفتند. آمده بودند ببینند که من زنده هستم یا نه.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 104