اسدالله تجریشی

ملاقات با عزت شاهی در زندان

‏36 ساعت تحت بازجویی بودم تا من را به حرف بیاورند. به همین‏‎ ‎‏خاطر حال خوبی نداشتم. یک روز در سلول انفرادی هم باز شد و یک‏‎ ‎‏نفر را انداختند داخل. روی سرش کیسه ای کشیده بودند. وقتی دقت‏‎ ‎‏کردم، دیدم عزت است. او هم که دقیق شد گفت: اسدالله تویی؟! گفتم:‏‎ ‎‏آره بابا.‏

‏من آقای عزت مطهری‏‏ را از بازار می شناختم‏‎[1]‎‏. عزت شاهی‏‏ در چاپ‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 89
‏رساله ها و توزیع آن به آقای مصدقی‏‏ هم کمک می کرد و از شمار‏‎ ‎‏مبارزانی است که توانست در جریان رویارویی قهرآمیز با رژیم شاه، از‏‎ ‎‏زیر ضربات مهلک ساواک و شکنجه های روحی و جسمی دوران‏‎ ‎‏بازجویی و زندان جان نه چندان سالم، اما زنده به در ببرد و خود را به‏‎ ‎‏پیروزی انقلاب برساند.‏

‏وقتی عزت شاهی‏‏ را دیدم بسیار خوشحال شدم. هم سلولی شدن با‏‎ ‎‏او یک لطف الهی بود که ما بتوانیم از تجربیات ایشان استفاده کنیم. در‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 90
‏واقع مقاومت آقای عزت شاهی و تجربیات دو سالهِ ایشان در کمیته‏‎ ‎‏مشترک که بارها مورد شکنجه و آزار قرار گرفته بود، برای همه زندانیها‏‎ ‎‏الگو شده بود و تجربیات ایشان به مرور به ما منتقل شد.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 91

  • . آقای عزت شاهی  در این باره می گوید:من در مغازه آقای حسین مصدقی  کاغذفروش کار می کردم. برادرم از روی سادگی و کم اطلاعی می گفت: این مصدق  همان مصدق نهضت نفت است. من می روم به کلانتری و می گویم که تو پیش او کار می کنی تا دستگیرت کنند. بعد من را از خانه بیرون می کرد. هر چه که می گذشت اختلاف ما عمیق تر می شد، تا اینکه در سال 43 مادرم فوت کرد. هنوز چله اش فرا نرسیده بود که من خانه را ترک کردم و از آن به بعد تنهایی زندگی می کردم و تا سال 49 در همان حول و حوش بازار بودم.بودن در محیط بازار برای من خیلی مغتنم بود و هر روز بیش از پیش بر سطح آگاهیهای من نسبت به جامعه و حکومت و دنیای پیرامونم افزوده می شد. سر و کار داشتن با آدمهای گوناگون از طبقات اجتماعی متفاوت، مردم را بهتر و بیشتر شناختم. نمی شود که در بازار باشی و نسبت به آنچه که پیرامونت می گذرد بی تفاوت بمانی و از کنار رنجها و محنت های مردم آسوده خاطر بگذری.محیط بازار برای من چنین محیطی بود، و حساسیت من را نسبت به مسائل سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مردم و مملکت افزایش می داد. اولین بروز و ظهور ملموس این حساسیت در من مربوط به سال 1341 است که آقای خمینی به خاطر مخالفتهایش با «لایحه انجمن های ایالتی و ولا یتی» پیشرو و پرچمدار مبارزه با رژیم شاه شدند. البته پیش از آن در سال 40 و پس از فوت آیت الله بروجردی ، در بسیاری از محافل مذهبی از «حاج آقا روح الله» به عنوان مرجع نام برده میشد. این در حالی بود که شاه تلاش می کرد با ارسال پیام تسلیت به آیت الله حکیم  در نجف ، مرکز و پایگاه مرجعیت را از ایران دور کند. در آن ایام آقایان دیگری چون: خوئی و شاهرودی  برای امر مرجعیت مطرح بودند. در خوانسار که بودم وقتی از امام مسجد محله مان پرسیدم: بعد از آقای بروجردی مرجع کیست؟ گفت: آقای شیخ محمدعلی اراکی ، و تا ایشان هستند به کس دیگری نمی رسد. اما تنها کسی که مطرح نشد، آقای اراکی بود. آقای خمینی نیز هیچ حرکتی برای طرح خود به عنوان مرجع صورت نمی دادند و حتی رساله نیز نداشتند. بعدها وقتی که من در بازار و در نزد حسین مصدقی  بودم، او به عنوان اولین نفر، داوطلبانه اقدام به چاپ رساله آقای خمینی کرد که قبلا این کار را برای آقای بروجردی می کرد.با عمیق تر شدن در فعالیتهای سیاسی، آتش مبارزه بیشتر و بیشتر در من زبانه می کشید، به دنبال جایی میگشتم که روح سرکش و ناآرام من را سیراب کند. یکی از مراکز مهم فعالیت هیئتهای مؤتلفه اسلا می و بازار بود. من از طریق تعدادی از دوستانم، میرهاشمی و لشکری به این تشکیلات راه یافتم.پس از موفقیتی که در الغای مصوبه انجمنهای ایالتی و ولا یتی به دست آمد، آقای خمینی به تعدادی از نیروهای مذهبی که سردمدار چند هیئت مذهبی در تهران  بودند لزوم ایجاد تشکیلا تی را گوشزد کردند و گفتند که باید تشکیلا تی داشته باشید، جمع باشید و متفرق نشوید. ایشان همچنین گفتند که اگر شما برای ده سال کار اساسی بکنید بهتر است تا اینکه خودتان را مشغول یک سری کارهای جزیی بکنید. گول آدمهای سیاسی را نخورید، به اینها نزدیک نشوید. تا خودتان را کاملا تربیت نکرده اید و آماده نشده اید با سیاسی ها زیاد قاطی نشوید. منظور ایشان بیشتر جبهه ملی و هم فکران آنها بود.لذا هیئتهای موتلفه فعالیتهایی را آغاز کردند و نشریه ای به نام بعثت منتشر کردند که مسائل ایدئولوژیک در آن مطرح می شد. تعدادی از روحانیون هم با آنها همکاری می کردند، از جمله مرتضی مطهری  و سیدعلی شاه چراغی .من هم که در بازار بودم با بچه های موتلفه پیوند خوردم و در فعالیتها و جلسات آنها شرکت می کردم.(خاطرات عزت شاهی  - صص 31 و 30)