اسدالله تجریشی

حاج حسین پیاده یا حسین محمد ابراهیم

‏حاج حسین پیاده‏‏ معمم بود. سحر که می شد از همان مدرسه که در قم‏‎ ‎‏درس می خواند یا زندگی می کرد به میدان بار می رفت و افرادی که بار‏‎ ‎‏خریده بودند، برایشان حمل می کرد و به مغازه شان می رساند و ازاین‏‎ ‎‏طریق امرار معاش می کرد. لقب پیاده هم از این جهت گرفته بود که از‏‎ ‎‏لاستیکهای فرسوده ماشین برای ته کفشهایش استفاده می کرد.‏‎ ‎‏سوراخهایی به ته کفش زده بود و توسط بند به روی پاهایش می بست -‏‎ ‎‏چند بار هم پیاده به نجف‏‏ رفته و امام را دیده بود و تحریرالوسیله های‏‎ ‎‏امام را می گرفت و همین طور پیاده اینها را می آورد ایران. خوب،‏‎ ‎‏تحریرالوسیله حضرت امام هم خواهان زیادی داشت و حاج حسین پیاده‏‎ ‎‏کارش این بود. این پیرمرد 75 ساله یک بار که از مرز جنوب می خواسته‏‎ ‎‏وارد ایران شود، دستگیرش می کنند و دست بسته او را به شیراز‏‏ می آورند‏‎ ‎‏و بعد او را به تهران‏‏ منتقل می کنند.‏

‏یک روز که می خواستند از یک بندی به بند دیگر منتقل کنند و بعد‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 84
‏بفرستند دادگاه، هر کسی لباس شخصی خودش را پوشید. حاج حسین‏‎ ‎‏هم عبا و عمامه خودش را پوشید. می خواستند ببرند ریشهایش را بزنند،‏‎ ‎‏ولی ممانعت می کرد. به بند جدید که رسیدیم، ایشان را صدا کردند و به‏‎ ‎‏«زیر هشت»‏‎[1]‎‏ بردند. تا بچه ها جابجا شوند، چند ساعتی طول کشید. حاج‏‎ ‎‏حسین نیامد. خیلی نگران شدیم. بعد از چند ساعت آمد. دو تا پاسبان‏‎ ‎‏می خواستند زیر بغلهایش را بگیرند. وقتی در کریدور باز شد، تمام‏‎ ‎‏بچه ها صف بستند. مذهبی ها یک طرف، چپی ها هم یک طرف. دیدیم‏‎ ‎‏سر و صورتش سیاه و کبود و ورم کرده است. کف پاهایش خون آلود‏‎ ‎‏بود و پایش را که زمین می گذاشت، زیرش خونی می شد.‏

‏این برای مذهبی ها خیلی افتخار بود که این گونه افراد بی باکی دارند.‏‎ ‎‏چپی ها معمولا این طور نبودند. تا مأمورها آمدند زیر بغلهایش را بگیرند،‏‎ ‎‏با دست محکم به پشت دستشان زد و گفت : من می خواهم سر پای‏‎ ‎‏خودم راه بروم. با پای خودش آمد. وقتی نشستیم چایی برایش ریختیم.‏‎ ‎‏وقتی خورد، ماجرا را از او پرسیدیم. گفت : من را صدا کردند زیر هشت.‏‎ ‎‏دیدم شعله ور ایستاده و سه نفر هم کت و شلوار مشکی و کراوات زدند.‏‎ ‎‏آمدند آنجا نگهبانها هم اطرافم را گرفته بودند. من هم عبایم توی سرم‏‎ ‎‏بود. وقتی وارد شدم، آن کسی که کت و شلوار تنش بود و از چهرهاش‏‎ ‎‏معلوم می شد ساواکی است، به شعله ور گفت : حاج حسین همینه؟ گفت:‏‎ ‎‏بله. رو کرد به من و گفت : تو اگر مردی چرا مثل زنها چادر سر کردی؟‏‎ ‎‏من هم عبایم را تا کردم و گذاشتم کنار و فحش دادم و گفتم : به کی این‏‎ ‎‏حرفها را می زنی؟ اینها ریختند سر من و وقتی خوردم زمین، سر و‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 85
‏صورتم زیر پای یکی بود که هی له می کرد. بقیه هم با شلاق، بدن من را‏‎ ‎‏زیر کتک گرفتند. آنقدر به کف پایم زدند که خون جاری شد.‏

‏حاج حسین درزندان باعث افزایش روحیه بقیه بچه ها بود. بعد به‏‎ ‎‏خاطر اینکه تعدادی کتاب از عراق وارد ایران کرده بود، به یازده سال‏‎ ‎‏زندان محکومش کردند. البته سال 56 آزاد شد. اما در زندان که بود، از‏‎ ‎‏انقلاب زده شد. مکرر به من می گفت : آن سید ( منظور حضرت امام بود )‏‎ ‎‏در نجف‏‏ فکر می کند اینها ( زندانیان) ازش طرفداری می کنند و اینها یاران‏‎ ‎‏حسین اند. کسی نیست برود به او بگوید که طرفدارهایت ببین چه کار‏‎ ‎‏می کنند. این پیرمرد بیچاره فکر می کرد که مارکسیستها و توده ای ها هم‏‎ ‎‏طرفدار امام محسوب می شوند. البته ناگفته نماند تعدادی از بچه‏‎ ‎‏مسلمانها هم بریده بودند و خبرچین مأموران شده بودند. حتی بعضی ها‏‎ ‎‏به همراه کمونیستها می رفتند پای تلویزیون و برنامه هایی که در آن موقع‏‎ ‎‏خوب نبود، نگاه می کردند، خوب اینها از نظر این پیرمرد ساده که جزو‏‎ ‎‏هیچ دسته و فرقه ای نبود، قبولش مشکل بود.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 86

  • . اصطلاح «زیر هشت» محل عبوری بوده که طاق داشته و افراد را آنجا شکنجه می کردند. چهار زندان به این هشتی راه داشت و باز می شد.