اسدالله تجریشی

وحید افراخته در اتاق بازجو

‏در حال آزار دادن بودند که دیدم در اتاق بازجو باز شد و کسی آمد.‏‎ ‎‏نفسهای آخرم بود، بدنم سنگین بود، تا مرز مرگ رفته بودم. صندلی‏‎ ‎‏گذاشتند زیرم، نشستم. بعد از کمی استراحت صندلی را برداشتند و‏‎ ‎‏دوباره آویزان شدم. به اصطلاح خودشان وقت لاس زدن رسید. با شلاق‏‎ ‎‏به پاهای خون آلود و متورم اشاره می کردند، یا سیلی می زدند، یا با شلاق‏‎ ‎‏به سر و صورتم می زدند.‏

‏در که باز شد، دیدم رحمان‏‎[1]‎‏، عینکی به چشم، شلوار لی مخمل‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 74
‏پوشیده و بلوز شیک و آستین کوتاه آبی به تن کرده است. آمد سلام کرد‏‎ ‎‏و گفت : من را می شناسی؟ گفتم : نه. گفت: من رحمانم. گفتم: من تو را‏‎ ‎‏نمی شناسم. گفت : ببین اون حرفهایی که در گذشته زدیم همه باطل بود.‏

‏آخر رحمان خیلی مغرور بود. چند تا کار متهورانه کرده بود. دیگر‏‎ ‎‏خداوند را بنده نبود. اینقدر رشد کرد تا شد رئیس شاخهِ نظامی‏‎ ‎‏مجاهدین. گفت سازمان و مسئولین دستگیر شدند. همه از هم پاشیده‏‎ ‎‏شدند. هر حرفی داری بزن. با چه کسانی ارتباط داری. از چه کسانی‏‎ ‎‏کمک می گرفتی. بعد دستش را نشان داد. مچ دستش را سوزانده بودند،‏‎ ‎‏یک مقدار گوشت اضافی آورده بود.‏

‏گفت : ببین، من با آن قدرت آنچنانی که داشتم و کارهای مهمی که‏‎ ‎‏کردم، 24 ساعت بیشتر نتوانستم دوام بیاورم. تو که دیگر جای خود‏‎ ‎‏داری. حرفهایت را بزن ‏‎.‎

‏وحید (رحمان ) اصلا کمک بازجو شده بود و در کنار بازجوها سعی‏‎ ‎‏می کرد با این حرفها بچه ها را به حرف بیاورد.‏

‏تا ساعت یک و دو بعد از نیمه شب رو من کار کردند. چون بازجو‏‎ ‎‏به من می گفت که فلان فلان شده دو شب ما خانه نرفته ایم. همه اش‏‎ ‎‏داریم روی تو کار می کنیم، دو شب نخوابیدیم. بعد فرستاندند برای‏‎ ‎‏خودشان شام آوردند. من هم در عطش می سوختم. وحید نشسته بود و با‏‎ ‎‏آنها شام می خورد. بعد هم کانادای تگری آوردند. وحید آمد روبروی من‏‎ ‎‏و گفت : ببین اگر تو با این رفقا سازش کنی و مسائلت را بگویی، آن‏‎ ‎‏وقت می توانی هم چلوکباب بخوری و هم کانادای خنک. بیا حرفهایت‏‎ ‎‏را بزن.‏

‏واقعاً این حرفها روحیه بچه ها را تضعیف می کرد.‏


کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 75
‏بعد از اینکه آزار و اذیت آنها به جایی نرسید، به یک نگهبان گفتند‏‎ ‎‏این را بردار ببر تا ما یک استراحتی بکنیم. من را آورد جلوی توالتی که‏‎ ‎‏بازجوها می آمدند، انداخت. نگهبان هم بالای سرم بود که مبادا من خوابم‏‎ ‎‏ببرد. تا می آمدم چرتی بزنم، یک مشت به من می زد و نمی گذاشت‏‎ ‎‏بخوابم. خودشان می آمدند، آنجا ایستاده ادرار می کردند. نه نمازی، نه‏‎ ‎‏طهارتی.‏

‏نزدیک اذان صبح من را به اتاق بازجویی بردند و تا یک ساعت‏‎ ‎‏بعدازظهر همین طور اذیت می کردند و سئوال می کردند.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 76

  • . نام مستعار وحید افراخته که خیلی از بچه ها را لو داد و کمک بزرگی به ساواک کرد. وحید پس از دستگیری خودش را باخت و در برابر پلیس کاملا ضعیف و سست ظاهر شد و هر آنچه را که درباره سازمان، اعضا و رهبران و برنامه های آن می دانست در اختیار ساواک قرار داد و حتی به مأمورین ساواک در خیابانها به دنبال یافتن مبارزین انقلابی نظیر حسن ابراری افتاد، تا شاید با این خوش خدمتی ها از حکم اعدام رهایی یابد. اما ساواک پس از استفاده از وی، او را در 3 / 11 / 1354 به جوخه اعدام سپرد.