اسدالله تجریشی

تحویل اسلحه به سازمان توسط افسر ارتش

‏یک روز آقای لاهوتی به من گفت: " یکی از افسران ارتش دو تا اسلحه‏‎ ‎‏در زرورق پیچیده وهمراه صدا خفه کن می خواهد به دست سازمان‏‎ ‎‏مجاهدین برساند ." من هم به آقای ابراری گفتم. وی گفت: سازمان‏‎ ‎‏تصمیم گرفته که مسئول تو را عوض کند و از این پس شخص دیگری‏‎ ‎‏مسئول تو خواهد بود. ظاهراً دیگر نمی خواهند من مسئول تو باشم و‏‎ ‎‏اینها تصمیم دارند که ارتباط بچه های مذهبی را با سمپادهای خودشان و‏‎ ‎‏با افراد جامعه قطع کنند. البته ایشان 5 - 4 ماه بود که با من ارتباط‏‎ ‎‏نداشت. بعد از این مدت آمد و گفت : این آخرین تماس من با تو است‏‎ ‎‏و من هم در یک کارخانه ای در انتهای میدان شوش - کارخانه میخ سازی‏‎ ‎‏- از طرف سازمان مشغول به کارهستم. آنها به من گفتند که باید‏‎ ‎‏کارگری کنی تا خصلتهای آنچنانی از تو ریخته شود ودر روز چیزی‏‎ ‎‏حدود 15 یا 16 ساعت کار کنی و من هم از بس کار کردهام، زخم معده‏‎ ‎‏گرفتم. آقای ابراری می گفت : مذهبی ها را یواش یواش از سازمان جدا‏‎ ‎‏می کنند و به قول خودشان کارهای سخت به آنها می دهند که‏‎ ‎‏خصلتهاشان ریخته شود. از آن زمان تازه جذب دخترها به سازمان شروع‏‎ ‎‏شد و چهار نفر هم دست من سپردند که با آنها کار کنم.‏

‏گفتم: پس این کار نیمه تمام را تمام کن و اسلحه ها را از آقای‏‎ ‎‏لا هوتی تحویل بگیر. گفت: خبرش را به تو می دهم. دو هفته بعد دیدم‏‎ ‎‏یک جوانی عینک زده، یک دست کت و شلوار آورد داد و قبضش را‏‎ ‎‏گرفت و رفت. هفته بعد که آمد تحویل بگیرد من داشتم مغازه را‏‎ ‎‏می بستم. قبض را داد و کت و شلوارش را گرفت. می خواستم بروم به‏‎ ‎‏طرف ماشین که سوار شوم، دیدم دارد دنبالم می آید. گفتم: مگر لباستان‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 61
‏مشکلی دارد؟ گفت: نه. من علی هستم. از طرف رضا آمدم‏‎[1]‎‏ و شما‏‎ ‎‏اسلحه ها را به من تحویل دهید. حدود یک ساعتی با هم بودیم. قرار شد‏‎ ‎‏دوباره تماس بگیرد. رفت و باردیگر که آمد، با آقای لاهوتی تماس‏‎ ‎‏گرفتم. قرار بر این شد که این دو قبضه اسلحه را آن سروان کارشناس‏‎ ‎‏نظامی از اداره اش خارج کند. خانمی آنجا کارمند ارتش بود. ایشان دختر‏‎ ‎‏دایی دکتر صادقی‏‎[2]‎‏ بود‏‎.‎

‏قرار بود سروان اسلحه ها را به آن خانم دهد، او هم به دکتر صادقی و‏‎ ‎‏همین طور به آقای لاهوتی و بعد من و من هم به علی ( فرستاده بهرام‏‎ ‎‏آرام‏‏ ) تحویل دهم.‏

‏من به علی کلمه رمزی گفتم و قرار شد وارد مطب دکتر شود و دو تا‏‎ ‎‏اسلحه را که توی کشو است بگیرد. او هم همین کار را کرد.‏

‏یک روز آقای ابراری به من گفت: این آخرین ملاقات من و تو‏‎ ‎‏است. اگر هم ملاقاتی صورت بگیرد، خارج از سازمان است. امشب‏‎ ‎‏می خواهم با مسئول جدید آشنایت کنم و از این به بعد او با تو ارتباط‏‎ ‎‏برقرار می کند. با هم به میدان فوزیه‏‎[3]‎‏  رفتیم. خیابانی بود به نام اقبال که‏‎ ‎‏یک طرفه بود. معمولا همه قرارها را در خیابان یک طرفه می گذاشتند. به‏‎ ‎‏من گفت: رأس ساعت 7 از پیاده روی سمت چپ حرکت می کنی. کتت‏‎ ‎‏را روی دست راستت می اندازی. به سمت شرق که حرکت می کنی، یک‏‎ ‎‏نفر به تو می رسد و کلمه رمز ( آقا، کانادای خنک داری؟ ) را می گوید. تو‏‎ ‎‏هم می گویی: نه، کانادای من تگری است و ارتباط برقرار می شود.‏


کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 62
‏سر خیابان از آقای ابراری جدا و وارد خیابان شدم. یواش یواش‏‎ ‎‏خیابان را طی کردم. رأس ساعت با همان کیفیتی که گفته بود می رفتم که‏‎ ‎‏دیدم یک خانمی نسبتاً جوان و زیبا که خودش را کیپ گرفته بود آمد و‏‎ ‎‏گفت: آقا شما کانادای خنک داری؟ تعجب کردم که این دیگر کیست.‏‎ ‎‏قرار نبود مسئول من زن یا دختر باشد. بعداً فهمیدم ایشان خانم منیژه‏‎ ‎‏اشرف زاده کرمانی‏‏ بود که بعداً جزء گروه 11 نفری اعدام شد. گفتم: نه،‏‎ ‎‏من کانادای تگری دارم. گفت: با من بیا. با هم حرکت کردیم. بسیار‏‎ ‎‏خطرناک بود. جوان هایی که توی محل بودند احساس کردند که ما‏‎ ‎‏ارتباط نا مشروع با هم داریم. دنبال ما راه افتادند و شروع کردند به تیکه‏‎ ‎‏پراندن که آقا تیکه خوبی به تور زدی. من هم با خشونت برگشتم و‏‎ ‎‏جوابشان را دادم. آنها هم رها کردند. با هم به میدان فوزیه‏‏ آمدیم. خانم‏‎ ‎‏به من گفت: آن کسی که با تو قرار داشته مشکلی برایش پیش آمده و‏‎ ‎‏نتوانسته بیاید. به من گفت بیایم و برای فردا با تو قرار بگذارم. قرار فردا‏‎ ‎‏هم با همین علا مت و رمز باشد.‏

‏شگرد مجاهدین همیشه این طور بود که هر وقت یکی از سرانشان‏‎ ‎‏می خواستند با کسی قرار بگذارند، در مرحله اول خانم ها را می فرستادند‏‎ ‎‏تا اگر دامی هست اینها گرفتار شوند و در واقع سپر بلا باشند. البته این‏‎ ‎‏قضایا بعداً مشخص شد. در زندان که بودم دیدم که خیلی از دوستانی که‏‎ ‎‏می خواستند با آنها تماس بگیرند، ابتدا این خانم ها را می فرستادند که اگر‏‎ ‎‏مسئله ای پیش آمد، برای خانم ها باشد.‏

‏فردای آن روز سر قرار حاضر شدم. دیدم جوانی عینک سفیدی به‏‎ ‎‏چشم زده و یک کت آبی روشن روی دستش انداخته. به من رسید. کلمهِ‏‎ ‎‏رمز را گفت. من هم جواب را دادم. ارتباط برقرار شد. گفت: اسم من‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 63
‏رحمان است. بعد معلوم شد وحید افراخته‏‎[4]‎‏ است.‏

‏سه ساعت با هم صحبت کردیم و مسائل و اختلافات داخل سازمان‏‎ ‎‏را برایم گفت. سعی می کرد خودش را خیلی آگاه نشان دهد و از کلمات‏‎ ‎‏قلمبه سلمبه استفاده می کرد. می خواست فکر و عقیده من را عوض کند.‏‎ ‎‏خلاصه ما آن روز نتوانستیم با هم کنار بیاییم. قرار شد ده روز دیگر‏‎ ‎‏همدیگر را ببینیم‏‎.‎

‏ده روز گذشت. در جایی از خیابان سرچشمه که به طرف بالا می آیی‏‎ ‎‏یک جای خلوت و گم بود که خیابان یک طرفه می شد و درخت و‏‎ ‎‏چشمه ای داشت. آنجا قرار گذاشتیم و سه ساعتی با هم بحث کردیم. وی‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 64
‏می گفت: مذهب و دین حالت مخدر دارد و افراد را تخدیر می کند. عامل‏‎ ‎‏حرکت نیست، شیوه مبارزه ندارد، علم مبارزه ندارد. آدم می تواند مسلمان‏‎ ‎‏باشد، اما برود علم مبارزه را از کمونیستها یاد بگیرد. خیلی ابتدایی حرف‏‎ ‎‏می زد. چیزی بارش نبود. می گفت یک مسلمان وقتی به حقوقش تجاوز‏‎ ‎‏می شود، چون معتقد به معاد و قیامت و انبیاء است، تلاشی برای گرفتن‏‎ ‎‏حقش نمی کند و می گوید حوالت کردم به تیغ برهنه ابوالفضل، او حق‏‎ ‎‏من را از تو بگیرد. او می گفت اگر ما بخواهیم جامعه را حرکت بدهیم،‏‎ ‎‏باید این خرافات را و خدا و ابوالفضل و قبر و معاد را از اینها بگیریم.‏‎ ‎‏من هم می گفتم تو چرا مسلمانان صدر اسلام را الگو قرار نمی دهی که‏‎ ‎‏هر ده نفر با یک خرما امرار معاش می کردند و صبر و مقاومتشان مثال‏‎ ‎‏زدنی است. تو چرا ابوذر را الگو قرار نمی دهی. چرا علی اکبر، امام‏‎ ‎‏حسین(ع) و... را الگو قرار نمی دهی. و قضیه آقای لاهوتی‏‎[5]‎‏ را مطرح‏


کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 65

‏کردم و آن جوانی که زیر شکنجه کلمه الله الله از زبانش نمی افتاد و‏‎ ‎‏می گفت: به خدا نزدیکتر می شوم.‏

‏من به وحید گفتم که سازمان را از حالت مذهبی بودنش خارج نکنید‏‎ ‎‏و بگذارید همان روش ادامه پیدا کند تا کمکهای مردمی استمرار پیدا‏‎ ‎‏کند. چون اگر کمک مردم قطع شود، مبارزات شما هم تعطیل می شود. او‏‎ ‎‏به من گفت ما می توانیم یک شاخه مذهبی تو سازمان تشکیل بدهیم و‏‎ ‎‏شما هم مسئول اون شاخه باش که ارتباط بین مذهبی ها و روحانیت را‏‎ ‎‏شما داشته باشی، ولی کمیته مرکزی و فرماندهی مرکزی با بچه های‏‎ ‎‏غیرمذهبی باشد. یعنی خودش، بهرام و شهرام‏‏.‏

‏من هم گفتم که یک فرد مذهبی نمی آید اختیارش را به شما‏‎ ‎‏غیرمذهبی ها بدهد. این بحثها طول کشید وروزهای بعد نیز سه چهار‏‎ ‎‏جلسه و هر جلسه سه ساعت ما با همدیگر بحث داشتیم که بعد خبر‏‎ ‎‏دستگیری آنها رسید و وحید افراخته با محسن خاموشی‏‏ در پشت مسجد‏‎ ‎‏سپهسالار‏‏ قدیم دستگیر می شوند. جریان دستگیری آنها از این قرار بود‏‎ ‎‏که وحید با محسن در خیابان قدم می زدند که گشتی ها که تعدادشان در‏‎ ‎‏خیابان زیاد شده بود و مراقب خرابکاریها بودند، به این دو نفر مشکوک‏‎ ‎‏می شوند و اینها هم خودشان را می بازند و در بازرسی بدنی از آنها نیز‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 66
‏اسلحه ای بدست می آورند و می فهمند که اینها خرابکارند که سریعاً آنها‏‎ ‎‏را به کمیته مشترک منتقل می کنند و اینها تحت بازجویی و شکنجه قرار‏‎ ‎‏می گیرند‏‎.‎

‏آخرین فعالیت نظامی وحید افراخته ترور ناموفق شعبون بی مخ بود‏‎ ‎‏که این کار را با همدستی عزت شاهی‏‏ انجام داده بود.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 67

  • . رضا نام مستعار بهرام آرام  بود.
  • . ایشان در درمانگاه تراب کار می کرد.
  • . میدان امام حسین فعلی.
  • . رحمان افراخته (مشهور به وحید) فرزند سعید به سال 1329 در مشهد  به دنیا آمد. او در دوره دانشجویی در رشته  برق دانشگاه  صنعتی آریامهر (شریف) جذب سازمان مجاهدین خلق شد و در مدت کوتاهی به یکی از اصلی ترین مهره های عملیاتی سازمان بدل شد. او با قدی بلند، رنگ چشم مشکی و موی مشکی پس از ضربه شهریور 50 متواری شد و درس و دانشگاه را ازسال چهارم تحصیلی رها کرد و با اسامی مستعار «بهمن»، «حیدر»، «حر»، «بابک» و «وحید» به زندگی مخفی روی آورد و در خانه های تیمی سازمان حضور فعال داشت و در چندین عملیات سازمان ایفای نقش کرد. از جمله ترور ناموفق شعبان جعفری، انفجار مقابل هتل شاه عباسی اصفهان ، ترور دو مستشار نظامی امریکا (به نام های سرهنگ «سفرجویز» و سرهنگ «جک ترنرویل)» و...در سال 1353 هنگامی که شاخه محمد تقی شهرام ، سازمان را به لحاظ ایدئولوژیک به سوی انحراف و مارکسیسم می برد، وحید از شاخه شریف واقفی  (شاخه مذهبی سازمان) جدا شد و به شاخه بهرام آرام  (شاخه میانه رو و به اصطلاح معتدل) پیوست تا پروسه تغییر بر روی او به آرامی صورت پذیرد. او چنان دچار انحطاط و تغییر شد که در تصفیه خونین ایدئولوژیک و شهادت مجید شریف واقفی و ترور ناموفق مرتضی صمدیه لباف    نقش پذیرفت.پس از ترور مستشاران نظامی آمریکا، رژیم شاه با تمام توان برای دستگیری عاملین و ضاربین آنها کوشید وتوانست خودش ابتدا محسن خاموشی  و بعد وحید افراخته را دستگیر نماید.
  • . آقای لاهوتی 6-5 ماه در زندان بود. وقتی که آزاد شد برایم تعریف می کرد من در اتاق بازجویی بودم یک چیزی کشیده بودند روی سرم و داشتم بازجویی پس می دادم. ساعت 1 یا 5 / 1 بعدازظهر بود. یک وقت دیدم که درِ اتاق به هم خورد. یک جسد نیمه جان شکنجه شده ر ا از اتاق شکنجه آوردند داخل اتاق بازجویی. مسئول شکنجه ها شخصی بود به نام شعبانی .