اسدالله تجریشی

جزئیات پیوستن به سازمان مجاهدین

‏دایی خانم من به نام مهدی غیوران‏‎[1]‎‏ که جزو آن دوازده نفری بود که‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 51
‏محکوم به اعدام شدند؛ مثل منیریه جاوید، بچه های وحید افراخته،‏‎ ‎‏صمدیه لباف‏‏، اشرف زاده کرمانی‏‏. اما ایشان اعدام نشد و با تخفیف شاه‏‎ ‎‏به حبس ابد محکوم شد.‏

‏ایشان با توجه به شناختی که از من داشت و روحیات من را‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏دانست و تاییدهای مکرر من از سازمان را در بعضی محافل دیده بود،‏‎ ‎‏من را به سازمان معرفی کرده بود.‏

‏من هم چون خودم به کارهای مسلحانه علا قه داشتم و از سال 51‏‎ ‎‏درصدد بودم که با آنها ارتباط برقرار کنم، سال 52 با من ارتباط برقرار‏‎ ‎‏کردند. سال 54 هم دستگیر شدم. در مجموع من 2 سال با اینها ارتباط‏‎ ‎‏داشتم و چون من از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بودم و هرجا‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏نشستم از این سازمان تعریف می‏‏ ‏‏کردم و همیشه خود را تشنه وصل‏‎ ‎‏به این سازمان نشان می‏‏ ‏‏دادم. آقای غیوران‏‏ من را به این سازمان معرفی‏‎ ‎‏کرد. وقتی تصمیم گرفتم که وارد فعالیت مسلحانه شوم تشخیص دادم که‏‎ ‎‏مغازه ام را باید از بازار منتقل کرده و با شغل جدیدی وارد جریانات‏‎ ‎‏شوم. همه را فروختم و رفتم تو خیابان شریعتی‏‏، خیابان خواجه عبدالله‏‎ ‎‏انصاری‏‏، خشکشویی بزرگی راه انداختم. علت این کار هم این بود که با‏‎ ‎‏همه مردم سر و کار داشتم و می‏‏ ‏‏توانستم آنهایی را که می‏‏ ‏‏خواستم آدرسشان‏‎ ‎‏را بگیرم.‏

‏آن موقع من از نظر ظاهری خیلی نیک و آراسته بودم. جوانی خوش‏‎ ‎‏برخورد که هیچ کس مظنون نمی‏‏ ‏‏شد و تصور اینکه من در فاز عملیات‏‎ ‎‏مسلحانه باشم به ذهن کسی نمی‏‏ ‏‏رسید. عکس بزرگی هم از شاه در‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 52
‏مغازه‏‏ ‏‏ام نصب کرده بودم. برخی از مسئولین ساواک، هنرپیشه ها، رقاصه ها‏‎ ‎‏در همان خیابان رفت و آمد داشتند. کلوپ امریکایی‏‏ ‏‏ها هم نزدیک مغازه‏‎ ‎‏بود. لباسهایشان را برای شستن و اطوکردن برایم می‏‏ ‏‏آوردند.‏

‏یک روز که وارد مغازه شدم، شاگردم یک جعبه شیرینی به من داد و‏‎ ‎‏گفت: شما نبودید، دختر دایی ات آمد اینجا و هم شغلتون را تبریک گفت‏‎ ‎‏و هم این جعبه شیرینی را داد.‏

‏من هر چه فکر کردم دیدم من دایی دارم اما هیچ کدام دختر ندارند.‏‎ ‎‏گفتم: چه تیپی بود؟ گفت: چادر مشکی سرش بود و رویش را کیپ‏‎ ‎‏گرفته بود.‏

‏فهمیدم که یک حادثهِ غیرمعمول است. کارگرم که رفت، بسته را‏‎ ‎‏بازکردم دیدم کتابی است که دفاعیات بر و بچه‏‏ ‏‏هاست. خیلی خوشحال‏‎ ‎‏شدم. دو روز بعد تلفن زنگ زد. گفت: آقای تجریشی؟ گفتم: بله، گفت:‏‎ ‎‏من یک نمونه چاپی برایت فرستاده ام. اگر باب میل هست باز برایت‏‎ ‎‏بفرستم. من اول نفهمیدم، گفتم: کدام چاپی؟ گفت: همان که دو - سه‏‎ ‎‏روز پیش دادم. من احساس کردم که از طرف سازمان است، تشکر کردم‏‎ ‎‏و گفتم : چاپی بسیار خوبی بود، هر وقت شد برایم بیاورید. گفت: باشد .‏‎ ‎‏تلفن قطع شد.‏

‏مدتی گذشت. من دوباره رفتم مغازه، کارگرم گفت: باز دختر دایی ات‏‎ ‎‏آمد و بسته ای برایت آورد. گفتم: عیبی ندارد. بعداً باز کردم دیدم کتاب‏‎ ‎‏« امام حسین(ع) یا راه حسین(ع)» را آورده است‏‎.‎

‏این مسائل خیلی برایم تازگی داشت و تحت تأثیر قرار گرفتم‏‎.‎

‏چند روز بعد تلفن زنگ زد و گفت: آقای تجریشی؟ گفتم: بله، گفت:‏‎ ‎‏من رضا هستم. گفتم : بفرمایید. گفت : باز من یک نمونه چاپی فرستادم.‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 53
‏چطور بود؟ گفتم : خوب بود‏‎.‎

‏یکی دو ماه گذشت. من پشت میز کارم بودم. یکی کتش رو دستش‏‎ ‎‏یک تسبیح هم در دست وارد شد. آدم سبزه ای بود. موهای جلوی سرش‏‎ ‎‏هم ریخته بود. گفتم: قبض دارید؟ گفت: من رضا هستم. همان که‏‎ ‎‏برایتان چاپی فرستاد. تا این را گفت خیلی خوشحال شدم. آن موقع اگر‏‎ ‎‏شخصی از سازمان با کسی ملاقات می‏‏ ‏‏کرد، عرش را سیر می‏‏ ‏‏کرد. از او‏‎ ‎‏استقبال کردم. یک سری صحبتها با هم کردیم. قرار شد گاهگاهی با من‏‎ ‎‏تماس بگیرد و خبرهای سازمان را بدهد.‏

‏رضا، نام مستعار آقای ابراری بود. من ایشان را درست نمی‏‏ ‏‏شناختم.‏‎ ‎‏تا زمانی که با هم دستگیر شدیم. آن موقع مشخص شد که وی پسر یکی‏‎ ‎‏از روحانیون جهرم‏‏ بوده و پدرش امام جماعت یکی از مساجد است.‏‎ ‎‏شغل خودش هم معلمی بوده که بعد چهار سال متواری شده و در‏‎ ‎‏خانه های تیمی زندگی می‏‏ ‏‏کرده است. ساواک دنبالش می‏‏ ‏‏کند که از حلقه‏‎ ‎‏محاصره ساواک فرار می‏‏ ‏‏کند. ایشان مدتها مسئول من بود.‏

‏در آن جلسه رضا گفت: من مسئول سازمانی شما هستم. اسمم‏‎ ‎‏رضاست. ارتباط به این شکل برقرار می‏‏ ‏‏شود که تلفن می‏‏ ‏‏زنم به شما‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏گویم لباس من حاضر است؟ شما هم می‏‏ ‏‏گویید لباستان حاضر نیست،‏‎ ‎‏دادم خیاطی دکمه‏‏ ‏‏هایش را بدوزد، یک هفته دیگر حاضر می‏‏ ‏‏شود. خوب،‏‎ ‎‏من می‏‏ ‏‏فهمم که شما سالمید و هیچ خطری وجود ندارد. اگر شما گفتید‏‎ ‎‏لباستان حاضر است، بیائید ببرید من می‏‏ ‏‏فهمم که زیر نظر هستم، با من‏‎ ‎‏ارتباط برقرار نکنید. باز ممکن است که تو بازجوییها شما لو رفته باشید.‏‎ ‎‏آخر که می‏‏ ‏‏خواهیم خداحافظی کنیم شما بگو « یا علی مدد » من می‏‏ ‏‏فهمم‏‎ ‎‏شما گیر افتادی. این « یا علی مدد » آخر مسائل ما باشد. گفتم مرکز‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 54
‏ملاقاتمان کجا باشد. ایشان گفت : مرکز ملا قات - یک آش فروشی در‏‎ ‎‏سید خندان بود - اگر من گفتم حالم خوب نیست، گفتم تو خانه آش‏‎ ‎‏درست می‏‏ ‏‏کنند، تو باید بدانی باید بیایی دکه آش فروشی. یا اینکه یک‏‎ ‎‏رضا دوغی بود، نزدیک چهارراه مولوی که از طرفداران آیت‏‏ ‏‏الله کاشانی‏‎ ‎‏بود که بعد از انقلاب هم در حادثه ای به قتل رسید. قرار گذاشتیم که اگر‏‎ ‎‏از گفتار رضا (مسئول سازمان) دوغ بود باید می‏‏ ‏‏فهمیدم که از سیدخندان‏‎ ‎‏به جنوب شهر بروم و آنجا قرار ملاقات بگذاریم.‏

‏من در مغازه ام رفت و آمد امریکایی‏‏ ‏‏ها، ساواکی‏‏ ‏‏ها و رقاصه‏‏ ‏‏ها را زیر‏‎ ‎‏نظر داشتم و سعی می‏‏ ‏‏کردم به شکلی آدرسهای اینها را به دست بیاورم و‏‎ ‎‏در اختیار سازمان بگذارم. سپهبد پالیزبان‏‎[2]‎‏ را شناسایی کردم. شخصی به‏‎ ‎‏نام مهرجو که محافظ ولیعهد بود را شناسایی کردم.‏

‏یک مشتری دیگر لباس شخصی فردی به نام سرهنگ خلیل‏‏ ‏‏زاده‏‏ را‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏آورد. از او پرسیدم: این جناب سرهنگ مگر لباس فرم ندارد که تو‏‎ ‎‏همه‏‏ ‏‏اش لباس شخصی اش را می‏‏ ‏‏آوری؟ گفت: جناب سرهنگ لباس فرم‏‎ ‎‏نمی‏‏ ‏‏پوشد. من فهمیدم که باید از نیروهای ساواک باشد. گفتم: کجا کار‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏کند؟ اداره اش کجاست؟ گفت: شاه عبدالعظیم. توی اداره ای است که‏‎ ‎‏همه به او احترام می‏‏ ‏‏گذارند. فهمیدم که رئیس ساواک شهر ری است. با‏‎ ‎‏دوچرخه تعقیبش کردم، دیدم منزلش در خیابان خواجه عبدالله انصاری‏‎ ‎‏است.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 55

  • . آقای مهدی غیوران  همسر طاهره سجادی ، از بنیانگذاران مدرسه رفاه است. وی ارتباطات گسترده و عمیقی با رهبران اولیه سازمان مجاهدین خلق داشت. این زوج در سال 1354 به اتهام مشارکت در ترور سرتیپ زندی  دستگیر شدند. غیوران به سختی شکنجه و مدتی از ناحیه کمر فلج گردید.
  • . رئیس ضد اطلا عات ارتش.