اسدالله تجریشی

تعطیلی روضه خوانی

‏نزدیک افطار بود که با یکی از دوستان در حال صحبت بودم، دیدم چند‏‎ ‎‏مأمور‏‎[1]‎‏ رفتند در منزل ما و سراغ حاج مرتضی‏‎[2]‎‏ را گرفتند.‏

‏دست بر قضا آن شب حاج مرتضی‏‏ منزل خواهرم بود. دیدم‏‎ ‎‏ساواکی ها به همراه خادم مسجد وارد کوچه شده به طرف من می آیند.‏‎ ‎‏خادم مسجد یواشکی به آنها گفت: این داداششه. آنها من را صدا زدند: ‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 30
‏«آقای تجریشی»، من جواب ندادم. برای بار دوم و سوم که صدا کردند،‏‎ ‎‏برگشتم و جواب دادم. گفتند: با حاج مرتضی کار داریم، رفتیم خانه‏‎ ‎‏نبود. شنیدیم خانه خواهرت رفته . گفتم: شاید دروغ گفته باشند. اجازه‏‎ ‎‏بدهید من یک تلفن بکنم. یک قنادی روبروی کوچه مان بود. از آنجا‏‎ ‎‏زنگ زدم به خواهرم گفتم: حاج مرتضی آنجاست؟ گفت: بله گفتم:‏‎ ‎‏ گوشی را بده . اینها پشت سر من بودند، گفتند فقط ببین هست یا نه؟‏‎ ‎‏اضافه صحبت نکن. به برادرم گفتم: آنجا هستی؟ گفت: بله، گفتم:‏‎ ‎‏ همانجا باش ما داریم می آییم. وقتی گفتم ما داریم می آییم فهمید قضایا از‏‎ ‎‏چه قرار است. اون ساواکی که پشت سرم بود محکم به پشتم زد و‏‎ ‎‏گفت: فلان فلان شده من گفتم چیزی نگو، تو می گویی داریم می آییم؟‏

‏خلاصه آنها را بردم در خانه خواهرم که متوجه شدند مرغ از قفس‏‎ ‎‏پریده. شوهر خواهرم را با ارعاب و تهدید و قسم های دروغ که ما با‏‎ ‎‏حاج مرتضی‏‏ کاری نداریم فقط باید ده دقیقه بیاید شهربانی و برگردد‏‎ ‎‏می خواستند وادار کنند که محل برادرم را لو بدهد. ولی من با اشاره به او‏‎ ‎‏فهماندم که اینها ساواکی هستند و نباید چیزی بگوید.‏

‏مأمورین اشاره دست من را که دیدند، دستبندی به دستانم زدند. من‏‎ ‎‏را توی لندور انداختند و شروع کردند به ناسزا گفتن.‏

‏بالاخره حاج مرتضی‏‏ را چند تا کوچه آن طرفتر دستگیر کردند و‏‎ ‎‏بردند ساواک بازار و بعد از کتک ها و شکنجه های زیاد با خانه ما تماس‏‎ ‎‏گرفتند که اگر می خواهید حاج مرتضی آزاد شود باید روضه خوانی را‏‎ ‎‏تعطیل کنید، در غیر این صورت مرده اش را تحویل می گیرید. گوشی‏‎ ‎‏تلفن را به حاج مرتضی دادند، گفت: من اینجا دارم از دست می رم.‏‎ ‎‏روضه خوانی را تعطیل کنید. گفتیم: از دست ما خارج شده. این بود که‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 31
‏فردایش تعدادی از مأمورین با جمعی از اراذل و اوباش آمدند و در‏‎ ‎‏مسجد جامع را قفل و زنجیر کردند و روضه خوانی به این صورت‏‎ ‎‏تعطیل شد‏‎.‎

‏حتی در مراسم روضه خوانی هم بعضی از نیروهای نفوذی رژیم‏‎ ‎‏بودند که لباس شخصی میپوشیدند و خودشان را جزو مردم جا می زدند.‏‎ ‎‏اینها به گوش مردم می خواندند که آقا، این حرفها چیه؟ این‏‎ ‎‏روضه خوانیها چیه؟ اصلا این چیزهای ارتجاعی را جمع کنید. تا کی‏‎ ‎‏مردم باید کشته شوند؟ تا کی مردم باید شکنجه شوند؟ دست از سر این‏‎ ‎‏حکومت و این مردم بردارید و با این شایعات سعی داشتند که حرکتهای‏‎ ‎‏مردمی را سست کنند‏‎.‎

‏حاج مرتضی‏‏ چند شب بازداشت بود. وقتی او را ساعت 10 شب به‏‎ ‎‏منزل آوردند حسابی شکنجه اش کرده بودند. وقتی پیراهن او را بالا زدند،‏‎ ‎‏دیدند که از مهره کمرش تا پس گردنش از بس شلا ق خورده بود، مثل‏‎ ‎‏جگر گوسفند لخته لخته قرمز شده بود. بعدها فهمیدیم که تخم مرغ‏‎ ‎‏پخته هم به او استعمال کرده بودند.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 32

  • . سلیمان نامی بود که معاون ساواک بازار بود. مردی بسیار تیز و قهار و از دست پرورده های سرتیپ بختیار بود و مدتها در سربازخانه او را انتخاب کرده بودند و مدتی هم پشت در اتاق بختیار بود و بعد یواش یواش رئیس دفترش کردند. بعد آوردنش در بازار. رئیس ساواک بازار آن وقت سرهنگ صدارت بود که بعدها گرفتند معدوم شد. یکی هم صمد صدفی  بود که کشتی گیر و قوی و خوش هیکلی بود. اینها مأمورین شکنجه بودند و تو خانه های مردم می ریختند و مردم را می گرفتند.
  • . مرتضی محمدحسین تجریشی  معروف به تجریشی فرزند حسین در سال 1306 در تهران  متولد شد. وی به شغل آلومینیوم فروشی در بازار تهران اشتغال داشت و از آغاز نهضت امام خمینی(ره) نقش فراوان در امر مبارزه با رژیم شاه داشت. در مورخ 27 / 3 / 44 دستگیر و بازداشت گردید. ساواک در گزارش خود آورده است: «نامبرده بالا از طرفداران سرسخت روحانیون مخالف دولت بخصوص خمینی بود و در فرصت مناسب علیه دولت سمپاشی می نماید. وی چند بار به ساواک حاضر و تعهد سپرده که دیگر فعالیت مضره ننماید. برابر اطلاع واصله وی از اعضای هیئتهای موتلفه اسلامی می باشد.تجریشی در مورخه 21 / 7 / 1354 به علت توزیع و مطالعه اعلامیه ها و نوشته های امام خمینی(ره) دستگیر و پس از احاله پرونده به اداره دادرسی نیروهای مسلح به ده سال حبس محکوم گردید. آقای سیدمحمد کاظم موسوی بجنوردی  در صفحه 224 از خاطراتش از آقای مرتضی تجریشی این گونه یاد می کند: از روحیه خوبی برخوردار بود، آدم بسیار خون گرم و خوش صحبتی بود و از همان زندان انس و الفت عمیقی بین ما به وجود آمد. بعد از انقلاب هم مسئول کتابخانه ملک شده و از نظر کاری با هم ارتباط داشتیم.